(پارت ۳)
~جونگکوک ویو~
قبل از همه چیز آمار همهی رقیب هامو حفظ میکنم.
ازجمله پلیس ها و مافیا های دیگه.
مین ا.ت هم یکی از اونا.هیچ فرقی با رقیب های دیگم نداره جز این که من باعث شدم یه هفت سالی با برادرش توی پرورشگاه زجر بکشن چون والدینشونو کشتم...
مگه مهمه؟؟؟؟ نه! کار همیشه به دوتا آدم مزخرف هم از روی زمین کم شد:///خیلی هم عالی...
~فلش بک به چند سال پیش...~
~ویو جونگکوک~
یه قرار داد خیلی مهم داشتم از خانواده مین....
بزرگتر از چیزی که فکرشو بکنید.وقتی خانم و آقای مین رسیدند خیلی خوشحال نبودن...
آقای مین لی یونگ (( اسم از خود ساخته))
:سلام جَوون
جونگکوک:سلام آقای مین چیزی شده؟قرار دادمون...
آقای مین لی یونگ:اره پسرم....معذرت میخوام اما نمیتونم این معامله رو قبول کنم...
((گفت پسرم چون جونگکوک اینجا دور و برای ۱۹ سالشه....جوونه خلاصه...اره حال ندارم حساب کنم که برای زمان حال چن سالش میشه این با خودتون و لطفاً هم بگین چه سنی برا کوک در میارین(همراه با فرمول😂) . ))
جونگکوک:یعنی چی آقا من روی شما حساب کرده بودممم این معامله خیلی برای من مهم بودددد
خانم مین هو سان((از خودم در آوردم اینم))
:پسر خوب من واقعا معذرت میخام اصلا الان شرایتش رو نداریم میدونیم روی این حساب کرده بودی اما واقعا نمیتونیم.
جونگکوک:....
خیلی عصبی بودم دستام طوری از شدت خشم مشت شده بود که حتی خون هم به انگشتام نمیرسید
فقط تونستم به زبون بیارم:
از اینجا برید....
خانم مین هو سان جلو اومد تا دل داریم بده اما خیلی بلند داد زدم گفتم گورتون گم کنیددددد!!!!
هردو با خداحافظی تندی فرار کردن توی ماشینشون...
با ماشینم دنبالشون میکردم...میخاستم بکشمشون..خیلی از دستشون عصبانی بودم...بدونه انجام این معامله من تا ابد بدبخت بیچاره میشدم...
ماشینو محکم به ماشینشون زدم و ماشینشون منحدم شد و رفت توی لاین بغلی و با خوردن به ماشین های دیگه له شد...هردوتاشون مرده بودن...اما تازه فهمیدم توی ماشین دوتا بچهی کوچیک هم بودن:_)))
ی دختر چهار ساله و ی پسر نه ساله...هردو بیهوش توی بغل هم بودن
از توی ماشین کشیدمشون بیرون و از ماشین دور شدم که همون لحظه ماشین منفجر شد و تکه های ماشین همه جا پخش شد....محکم چشمامو بسته بودم...اما کاش هیچوقت چشمامو باز نمیکردم،
یه دست قطع شده،یع چشم له شده یه جمجمهی خورد شده...ی تیکه پا دورم ریخته بود...مادر و پدر بچه ها الان به هزار قسمت ما مساوی تقسیم شده بودن...عقب عقبی خودمو از تیکه های بدن دور کردم که به ی چیزی برخورد کردم....
بازم از روی کنجکاوی به پشتم نگاه کردم که با دیدن صحنه روبروم نفس کشیدن یادم رفت....
تا پارت بعد
۵ لایک
۷ نظر
سلامت باشید😂/:
بای🙌🐇
قبل از همه چیز آمار همهی رقیب هامو حفظ میکنم.
ازجمله پلیس ها و مافیا های دیگه.
مین ا.ت هم یکی از اونا.هیچ فرقی با رقیب های دیگم نداره جز این که من باعث شدم یه هفت سالی با برادرش توی پرورشگاه زجر بکشن چون والدینشونو کشتم...
مگه مهمه؟؟؟؟ نه! کار همیشه به دوتا آدم مزخرف هم از روی زمین کم شد:///خیلی هم عالی...
~فلش بک به چند سال پیش...~
~ویو جونگکوک~
یه قرار داد خیلی مهم داشتم از خانواده مین....
بزرگتر از چیزی که فکرشو بکنید.وقتی خانم و آقای مین رسیدند خیلی خوشحال نبودن...
آقای مین لی یونگ (( اسم از خود ساخته))
:سلام جَوون
جونگکوک:سلام آقای مین چیزی شده؟قرار دادمون...
آقای مین لی یونگ:اره پسرم....معذرت میخوام اما نمیتونم این معامله رو قبول کنم...
((گفت پسرم چون جونگکوک اینجا دور و برای ۱۹ سالشه....جوونه خلاصه...اره حال ندارم حساب کنم که برای زمان حال چن سالش میشه این با خودتون و لطفاً هم بگین چه سنی برا کوک در میارین(همراه با فرمول😂) . ))
جونگکوک:یعنی چی آقا من روی شما حساب کرده بودممم این معامله خیلی برای من مهم بودددد
خانم مین هو سان((از خودم در آوردم اینم))
:پسر خوب من واقعا معذرت میخام اصلا الان شرایتش رو نداریم میدونیم روی این حساب کرده بودی اما واقعا نمیتونیم.
جونگکوک:....
خیلی عصبی بودم دستام طوری از شدت خشم مشت شده بود که حتی خون هم به انگشتام نمیرسید
فقط تونستم به زبون بیارم:
از اینجا برید....
خانم مین هو سان جلو اومد تا دل داریم بده اما خیلی بلند داد زدم گفتم گورتون گم کنیددددد!!!!
هردو با خداحافظی تندی فرار کردن توی ماشینشون...
با ماشینم دنبالشون میکردم...میخاستم بکشمشون..خیلی از دستشون عصبانی بودم...بدونه انجام این معامله من تا ابد بدبخت بیچاره میشدم...
ماشینو محکم به ماشینشون زدم و ماشینشون منحدم شد و رفت توی لاین بغلی و با خوردن به ماشین های دیگه له شد...هردوتاشون مرده بودن...اما تازه فهمیدم توی ماشین دوتا بچهی کوچیک هم بودن:_)))
ی دختر چهار ساله و ی پسر نه ساله...هردو بیهوش توی بغل هم بودن
از توی ماشین کشیدمشون بیرون و از ماشین دور شدم که همون لحظه ماشین منفجر شد و تکه های ماشین همه جا پخش شد....محکم چشمامو بسته بودم...اما کاش هیچوقت چشمامو باز نمیکردم،
یه دست قطع شده،یع چشم له شده یه جمجمهی خورد شده...ی تیکه پا دورم ریخته بود...مادر و پدر بچه ها الان به هزار قسمت ما مساوی تقسیم شده بودن...عقب عقبی خودمو از تیکه های بدن دور کردم که به ی چیزی برخورد کردم....
بازم از روی کنجکاوی به پشتم نگاه کردم که با دیدن صحنه روبروم نفس کشیدن یادم رفت....
تا پارت بعد
۵ لایک
۷ نظر
سلامت باشید😂/:
بای🙌🐇
۱۰.۶k
۱۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.