☆ و یه چند پارتی دیگه هم وقتی مافیا بودن و ازشون فرار کرد
☆ و یه چند پارتی دیگه هم وقتی مافیا بودن و ازشون فرار کردی و وقتی میفهمن به چوخت میدن(از کوک باشه لطفا)☆
☆ درخواستی ☆
پاهای بدون کفست با برخورد به زمین آسفالت زخمی تر و زخمی تر میشد ، ولی برات مهم نبود ، فقط میخواستی فرار کنی ، میخواستی از اون جهنم فرار کنی .
ولی بادیگارد های اون داشتن دنبالت میومدن ، به سرعت داخل یه کوچه یی که نمیشناختیش شدی ، برگشتی که پشت سرت رو نگاه کنی که پات به چیزی گیر کرد و روی زمین افتادی زانو به شدت درد میکرد ، انگار داشت قطع میشد .
بعد از چند لحظه بادیگار ها بهت رسیده بودن و گرفتنت و دستمال بی هوشی رو روی دهنت گذاشتن ،
و بعد خاموشی.
آروم پلک هات رو باز کردی ، روی تخت جونگکوک بودی ، دست هات با طناب بسته شده بودن ، لباس هات عوض شده بود ، درد پات رو کمتر حس میکردی .
با سرت دنبال جونگکوک میگشتی که توی بالکن اتاق پیداش کردی .
کوک : بیدار شدی عروسک ؟ " دارک "
آب دهنت رو صدا دار غورت دادی و گفتی
ا/ت :ا،اره " ترس "
کوک : خوبه " لبخند "
آروم به سمتت امد و کنار تخت نشست و تو بیشتر تو خودت جمع شدی .
کوک : از من میترسی عروسکم ؟ " نارحتی فیک "
ا/ت : ن،نه
کوک : از دروغ خوشم نمیاد " ناراحتی فیک " همونطور که از فرار کردن خوشم نمیاد" دارک "
ا/ت : ب،ببخشید
کوک : نه ، نمیبخشم باید وقتی فرار کردی فکر اینجاش رو میکردی، حالا که نکردی ، یه کاری میکنم هیچوقت یادت نره " دارک "
و اره دیگه چه انتظاری داری ؟ همون کاری که به مغز مریضت امده ، دقیقا همون😔
The end .
☆ درخواستی ☆
پاهای بدون کفست با برخورد به زمین آسفالت زخمی تر و زخمی تر میشد ، ولی برات مهم نبود ، فقط میخواستی فرار کنی ، میخواستی از اون جهنم فرار کنی .
ولی بادیگارد های اون داشتن دنبالت میومدن ، به سرعت داخل یه کوچه یی که نمیشناختیش شدی ، برگشتی که پشت سرت رو نگاه کنی که پات به چیزی گیر کرد و روی زمین افتادی زانو به شدت درد میکرد ، انگار داشت قطع میشد .
بعد از چند لحظه بادیگار ها بهت رسیده بودن و گرفتنت و دستمال بی هوشی رو روی دهنت گذاشتن ،
و بعد خاموشی.
آروم پلک هات رو باز کردی ، روی تخت جونگکوک بودی ، دست هات با طناب بسته شده بودن ، لباس هات عوض شده بود ، درد پات رو کمتر حس میکردی .
با سرت دنبال جونگکوک میگشتی که توی بالکن اتاق پیداش کردی .
کوک : بیدار شدی عروسک ؟ " دارک "
آب دهنت رو صدا دار غورت دادی و گفتی
ا/ت :ا،اره " ترس "
کوک : خوبه " لبخند "
آروم به سمتت امد و کنار تخت نشست و تو بیشتر تو خودت جمع شدی .
کوک : از من میترسی عروسکم ؟ " نارحتی فیک "
ا/ت : ن،نه
کوک : از دروغ خوشم نمیاد " ناراحتی فیک " همونطور که از فرار کردن خوشم نمیاد" دارک "
ا/ت : ب،ببخشید
کوک : نه ، نمیبخشم باید وقتی فرار کردی فکر اینجاش رو میکردی، حالا که نکردی ، یه کاری میکنم هیچوقت یادت نره " دارک "
و اره دیگه چه انتظاری داری ؟ همون کاری که به مغز مریضت امده ، دقیقا همون😔
The end .
۲۰.۹k
۱۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.