وقتی عاشق هم میشید اما جرعت ندارید به هم دیگه بگید
وقتی عاشق هم میشید اما جرعت ندارید به هم دیگه بگید
پارت 7
که دیدم یونگی پیشم خوابیده
ات : یونگیییییییییییی (باداد)
یونگی : زهرمار سکتم دادی چی شده کابوس دیدی
ات : چرا پیشم خوابیدی مگه خودت اتاق نداری
یونگی : نه تو بهم اتاق ندادای که اونجا بخوابم
ات : وایییی راست میگی... خوب برو دست و صورتتوبشور بیا صبحونه بخوریم
یونگی : باشه
ویو ات
رفتم صبحونه اماده کردم بعدش رفتم یونارو بیدار کردم اومد یونگی و یونا هم اومدن داشتیم صبحونه می خوردیم که گوشیه یونگی زنگ خورد جواب داد بعد از حرف زدن گوشیو قطع کرد اومد نزدیکم گفت
یونگی : ات بیا باهات کاردارم
ات : باشه
یونگی : ات میگم یوناو ته رو باهم اشناکنیم
ات : راست میگی بعد از ظهر باهم برن کافه تا اشناشن
یونگی : باشه منم الان به تهیونگ میگم تو هم به یونا بگو باشه
ات : اوکیه
(ساعت بعد از ظهر)
ویوات
رفتم اتاق یونا تا بهش بگم
ات : یونا اماده شو قراره بایه پسره اشناشی
یونا : کیه؟!
ات : وقتی که رفتین کافه اون وقت میفهمی
ویویونا
چیزی نگفتم رفتم اماده شدم ارایش ملایم زدم رفتم با ات و یونگی منو گذاشتن یه کافه ی خیلی کیوت رفتم تو یه پسر خیلی جذاب بود رفتم نزدیکش سلام دادم اونم بهم سلام داد
ته : شما خانم یونا هستین
یونا : بله خودمم
ته : بزارید خودمو معرفی کنم من کیم تهوینگ هستم ۲۲سالمه وشما
یونا : منم جونگ یونا هستم ۱9سالمه
ته : خشبختم
یونا : همچنین
ته : بیا بشین
ویو یونا
قهوی اومد باهم قهوه خوردیم بعد یه کیک شکلاتی اومد اونم باهم خوردیم واومدیم باهم بیرون
ته : بیا بریم قدم بزنیم
یونا : باشه
ویو ته
بعد از قدم زدن دیدم دیر وقته یونا گذاشتم خونه اش ورفتم
ویوات
منتظر یونا بودم که بلخره اومد
ات : سلام یونا چطور بود
یونا : سلام عالی بود یه پسر خیلی جذاب بود
ات :. وایییییی چه خوب....... بیا غذابخوریم
یونا : باشه
(بعد تموم شدن دانشگاه)
ویوات
یوناو تهیونگ باهم اشنا شده بودند چند روزی بود که از یونگی خبر نداشتم اخه اون داره کار میکنه و شباتو خواب گاه می خوابه بعد چند ماه خبر شنیدم که یونگی رفته یه شهر دیگه اون وقت گریه کردم و گفتم
ات : اخه چرا باید اون بهم نگه و بره (باگریه)
بعد از تموم شدن گریه رفتم اشپز خونه غذا خوردم یونا خونه نبود با تهیونگ رفته بود بیرون
بعد تموم شدن غذام رفتم گوشیمو برداشتم چقد زنگ میزدم به یونگی جواب نداد
صدای باز شدن در خونه اومد که دیدم یوناست یونااومدو گفت
یونا : ات چی شده چرا چشمات قرمزه گریه کردی
ات : یونا یونگی رفته یه شهر دیگه به من نگفته
یونا : اشکالی نداره میاد نگران نباش
ات : اخه چرا بهم نگفته رفته (باگریه)
یونا : میاد نگران نباش ما منتظر میمونیم تااون
بیاد
ات : باشه
(بعد 9ماه)
داشتم با یونا حرف میزدم که گوشیم زنگ خورد جواب دادم
ات : الو
&: الو خانم ات شما هستید
ات : بله خودمم
&: خانم ات شما باید بیاید کمپانی الان
ات : چشم
ویوات
گوشیو قطع کردم زود اماده شدم ماشینو برداشتم رفتم کمپانی داخل یکی از پشت چشمامو بست مونو برد یه جایی چشمامو باز کرد دیدم روی صحنه هستم و همه اونجان حتی یوناو تهیونگ یونگی جلوم بود گفت
یونگی: بیبیم بامن ازدواج میکنی
ات : البته که اره (بغلش کرد)
ویوات
بعد تموم شدن جشن باهم رفتیم خونه
ات : یونگی تو چرا بهم نگفتی داری میری یه شهر دیگه
یونگی : ببخشید.............. ات میگم فردا عروسیمونه ها
ات : چی ماکه هنوز چیزی نخریدیم
یونگی : نگران نباش فردا میریم می خریم
ات : باشه
(فردا صبح).............
پارت 7
که دیدم یونگی پیشم خوابیده
ات : یونگیییییییییییی (باداد)
یونگی : زهرمار سکتم دادی چی شده کابوس دیدی
ات : چرا پیشم خوابیدی مگه خودت اتاق نداری
یونگی : نه تو بهم اتاق ندادای که اونجا بخوابم
ات : وایییی راست میگی... خوب برو دست و صورتتوبشور بیا صبحونه بخوریم
یونگی : باشه
ویو ات
رفتم صبحونه اماده کردم بعدش رفتم یونارو بیدار کردم اومد یونگی و یونا هم اومدن داشتیم صبحونه می خوردیم که گوشیه یونگی زنگ خورد جواب داد بعد از حرف زدن گوشیو قطع کرد اومد نزدیکم گفت
یونگی : ات بیا باهات کاردارم
ات : باشه
یونگی : ات میگم یوناو ته رو باهم اشناکنیم
ات : راست میگی بعد از ظهر باهم برن کافه تا اشناشن
یونگی : باشه منم الان به تهیونگ میگم تو هم به یونا بگو باشه
ات : اوکیه
(ساعت بعد از ظهر)
ویوات
رفتم اتاق یونا تا بهش بگم
ات : یونا اماده شو قراره بایه پسره اشناشی
یونا : کیه؟!
ات : وقتی که رفتین کافه اون وقت میفهمی
ویویونا
چیزی نگفتم رفتم اماده شدم ارایش ملایم زدم رفتم با ات و یونگی منو گذاشتن یه کافه ی خیلی کیوت رفتم تو یه پسر خیلی جذاب بود رفتم نزدیکش سلام دادم اونم بهم سلام داد
ته : شما خانم یونا هستین
یونا : بله خودمم
ته : بزارید خودمو معرفی کنم من کیم تهوینگ هستم ۲۲سالمه وشما
یونا : منم جونگ یونا هستم ۱9سالمه
ته : خشبختم
یونا : همچنین
ته : بیا بشین
ویو یونا
قهوی اومد باهم قهوه خوردیم بعد یه کیک شکلاتی اومد اونم باهم خوردیم واومدیم باهم بیرون
ته : بیا بریم قدم بزنیم
یونا : باشه
ویو ته
بعد از قدم زدن دیدم دیر وقته یونا گذاشتم خونه اش ورفتم
ویوات
منتظر یونا بودم که بلخره اومد
ات : سلام یونا چطور بود
یونا : سلام عالی بود یه پسر خیلی جذاب بود
ات :. وایییییی چه خوب....... بیا غذابخوریم
یونا : باشه
(بعد تموم شدن دانشگاه)
ویوات
یوناو تهیونگ باهم اشنا شده بودند چند روزی بود که از یونگی خبر نداشتم اخه اون داره کار میکنه و شباتو خواب گاه می خوابه بعد چند ماه خبر شنیدم که یونگی رفته یه شهر دیگه اون وقت گریه کردم و گفتم
ات : اخه چرا باید اون بهم نگه و بره (باگریه)
بعد از تموم شدن گریه رفتم اشپز خونه غذا خوردم یونا خونه نبود با تهیونگ رفته بود بیرون
بعد تموم شدن غذام رفتم گوشیمو برداشتم چقد زنگ میزدم به یونگی جواب نداد
صدای باز شدن در خونه اومد که دیدم یوناست یونااومدو گفت
یونا : ات چی شده چرا چشمات قرمزه گریه کردی
ات : یونا یونگی رفته یه شهر دیگه به من نگفته
یونا : اشکالی نداره میاد نگران نباش
ات : اخه چرا بهم نگفته رفته (باگریه)
یونا : میاد نگران نباش ما منتظر میمونیم تااون
بیاد
ات : باشه
(بعد 9ماه)
داشتم با یونا حرف میزدم که گوشیم زنگ خورد جواب دادم
ات : الو
&: الو خانم ات شما هستید
ات : بله خودمم
&: خانم ات شما باید بیاید کمپانی الان
ات : چشم
ویوات
گوشیو قطع کردم زود اماده شدم ماشینو برداشتم رفتم کمپانی داخل یکی از پشت چشمامو بست مونو برد یه جایی چشمامو باز کرد دیدم روی صحنه هستم و همه اونجان حتی یوناو تهیونگ یونگی جلوم بود گفت
یونگی: بیبیم بامن ازدواج میکنی
ات : البته که اره (بغلش کرد)
ویوات
بعد تموم شدن جشن باهم رفتیم خونه
ات : یونگی تو چرا بهم نگفتی داری میری یه شهر دیگه
یونگی : ببخشید.............. ات میگم فردا عروسیمونه ها
ات : چی ماکه هنوز چیزی نخریدیم
یونگی : نگران نباش فردا میریم می خریم
ات : باشه
(فردا صبح).............
۱۲.۳k
۱۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.