پارت161
#پارت161
شیطونکِ بابا🥺💜
داشت از حسادت میترکید و ناخوناشو میجویید...
دستمو دور میز گذاشتم و با ناخونام ضرب گرفتم روش ، باید یه جوری خودمو گرسنه نشون میدادم تا افراز سرش غز بزنه
نوچ نوچی کردم و گفتم:
_ پس کی آماده میشه این غذا ؟گشنمه
افراز با شنیدن حرفی که من زدم رو کرد سمت نازی و عصبی گفت :
+بیار دیگه این ناهارو
نازی هم دستپاچه شد و تند تند میز رو برامون چید و نگاه ناجوری بهم انداخت و از آشپزخونه رفت بیرون
با احساس پیروزی لبخندی به افراز زدم و مشغول غذا خوردن شدم
بعد از اینکه ناهارمون تموم شد از روی میز بلند شدم و به افراز گفتم :
_من میرم تا لباس بپوشم
افرازم که هنوز غذاش تموم نشده بود سری برام تکون داد و منم به سمت اتاق رفتم
اینجا هنوز لباسی نداشتم و با همون لباسی که اومده بودم باید برای خرید میرفتم
پس همون لباسها رو تن کردم و شونهای به موهام زدم
از داخل آینه نگاهی به خودم انداختم و آه بلندی کشیدم
حتی بهم اجازه نداده بودن تا وسایلمو جمع کنم
دلم عجیب گرفته بودو دوست داشتم همین جا توی اتاق گریه کنم
ولی حوصله غرغرهای افرازو اصلاً نداشتم پس بغضمو قورت دادم و روی تخت منتظر موندم تا افراز بیاد دنبالم
قنبرک زده روی تخت نشسته بودم منتظر افراز که بعد از چند دقیقه اومد داخل و وقتی دید که آمادهام بهم گفت :
+خب بلند شو بریم.
از سر جام بلند شدم و همراه افراز به حیاط رفتیم.
تو ماشین نشستم و وقتی دید که ناراحتم گفت:
+ چیه باز چیزی شده؟
_ نه!!
دستمو گرفت و خم شد به سمتم که با انزجار چشمامو بستم....
شیطونکِ بابا🥺💜
داشت از حسادت میترکید و ناخوناشو میجویید...
دستمو دور میز گذاشتم و با ناخونام ضرب گرفتم روش ، باید یه جوری خودمو گرسنه نشون میدادم تا افراز سرش غز بزنه
نوچ نوچی کردم و گفتم:
_ پس کی آماده میشه این غذا ؟گشنمه
افراز با شنیدن حرفی که من زدم رو کرد سمت نازی و عصبی گفت :
+بیار دیگه این ناهارو
نازی هم دستپاچه شد و تند تند میز رو برامون چید و نگاه ناجوری بهم انداخت و از آشپزخونه رفت بیرون
با احساس پیروزی لبخندی به افراز زدم و مشغول غذا خوردن شدم
بعد از اینکه ناهارمون تموم شد از روی میز بلند شدم و به افراز گفتم :
_من میرم تا لباس بپوشم
افرازم که هنوز غذاش تموم نشده بود سری برام تکون داد و منم به سمت اتاق رفتم
اینجا هنوز لباسی نداشتم و با همون لباسی که اومده بودم باید برای خرید میرفتم
پس همون لباسها رو تن کردم و شونهای به موهام زدم
از داخل آینه نگاهی به خودم انداختم و آه بلندی کشیدم
حتی بهم اجازه نداده بودن تا وسایلمو جمع کنم
دلم عجیب گرفته بودو دوست داشتم همین جا توی اتاق گریه کنم
ولی حوصله غرغرهای افرازو اصلاً نداشتم پس بغضمو قورت دادم و روی تخت منتظر موندم تا افراز بیاد دنبالم
قنبرک زده روی تخت نشسته بودم منتظر افراز که بعد از چند دقیقه اومد داخل و وقتی دید که آمادهام بهم گفت :
+خب بلند شو بریم.
از سر جام بلند شدم و همراه افراز به حیاط رفتیم.
تو ماشین نشستم و وقتی دید که ناراحتم گفت:
+ چیه باز چیزی شده؟
_ نه!!
دستمو گرفت و خم شد به سمتم که با انزجار چشمامو بستم....
۹.۰k
۱۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.