رئیس جذاب من
ویو میا :
داخل اتاقم بودم که گوشیم زندگی خورد دوستم بود میسو
( شروع مکالمه ) :
میا : سلام بز
میسو: سلام گوساله ی شبیه سازی شده چطوری؟؟؟
میا : خوبم تو چطوری ؟
میسو : مرسی میگم هوی میای بریم یه کافه ای جدید باز شده چیز کیکاش محشره
میا: اوک زیادی خسته شدم پس میپوشم میام
میسو : اوکی می بینمت بای بای
میا : بای بز جونم
میا: بای گوساله
( پایان مکالمه )
ویو میا :
لباسم رو پوشیدم از مامان و بابا خدافظی کردم سوار ماشین شدم و بعد از چند دقیقه رسیدیم کافه تا میسو رو دیدم پریدم بغلش و گفتم :
میا : عشققققممممم
میسو : جونننممممم
میا : بریم داخل
میسو : اره بیا بریم
ویو ا.ت :
با جونگ کوک مشغول صحبت و خنده بودیم که یکدفعه دیدم خواهرم و دوستش اومدن داخل یاااااا خود خدا پشت جونگ کوک قایم شدم و گفتم :
ا.ت : کوک ... اون خواهرم و دوستان
کوک : خب...
ا.ت : خب. ؟ اگر ما رو ببینن چی ؟ وای نه من میرم
کوک : چییی نه وایسا خودم حلش می کنم
ا.ت : آخه چطوری
کوک : میرم با مدیریت حرف میزنم و این جا رو تا نصف شب رزرو می کنم هوم ؟
ا.ت : اما این شکلی من از همون روز اول کلی بار رو دوست گذاشتم
کوک : نه بابا چه حرفیه ... هیچ وقت فراموش نکن « تا با منی در یمنی »
ا.ت : چشم
کوک : خوبه
کوک رفت و بعد از چند دقیقه اومد و نشست سریع میز دیدم چند نفرم از اتاق مدیریت اومدن و به همه گفتن برن بیرون چون اینجا توسط یک زوج رزرو شده خواهرم تعجب کرده بود معلوم بود داره تو ذهنش می که چه خر پولایین اما به هر حال بعد از مدتی خود کارکنان هم رفتن من و جونگ کوک هم راحت نشستیم با هم حرف زدیم و خندیدیم
( فلش بک به ساعت ۲ صبح ) :
ویو ا.ت :
داشتیم با جونگ کوک می گفتیم می خندیدم که دیدم خیلی هستم برام سوال شد مگه ساعت چنده تا نگاه ساعت کردم دیدم یاااااا خدا (・o・) ساعت ۲ صبح بود چه زود گذشت سریع با جونگ کوک رفتیم سوار ماشین شدیم
( داخل ماشین ) :
کوک : خب بریم دیگه اره ؟
ا.ت : اره دیگه ( با استرس )
کوک : اوکی نگران نباش مشکلی پیش نمیاد
ا.ت : اوک راستی ممنون به خاطر امروز خیلی خوش گذشت میشه گفت بهترین روز زندگیم بود
کوک : خواهش عشقم کاری که نکردم
بعد از اون هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد من به زیبایی محیط اطراف و پنجره نگاه می کردم و با خودم فکر میکردم
( فکر ا.ت ) :
آیا این همون معشوقه ی منه ؟ کسی که مدت ها منتظرش بودم ؛ معشوقه ی واقعیت ؟ یعنی اون ترکم نمی کنه تصور میکنم اون همون شاهزاده ی سوار بر اسب سفید منه ......
اری ؛ خودشه اما اگر امن هم مثل لیون من رو رها کنه چی ؟ نمی کنه درسته ؟ عواطفم من رو سر در گم کرده اون قلبم رو نمیشکونه درسته ؟ به نظرم اون مثل تعمیرکاری ماهر داره قلبم رو دوباره درست می کنه ... هی زیبا ترین معشوق من به تو ایمان دارم پس مرا پناه ده و در هم مشکن
( پایان افکار )
داشتم فکر می کردم که جونگ کوک گفت :
کوک : هی لیدی رسیدیم
ا.ت : اووو جدی مستر مرسی فردا می بینمت
کوک : منم بای
ا.ت : بای
از جونگ کوک خداحافظی کردم و رفتم جلوی در خونه نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم تا در باز شد ...
با سلام من برگشتم ببخشید یه مدت نبودم◉‿◉مریض بودم اما برگشتیم پر قدرت (◡ ω ◡) بله حالا بریم سراغ شرط ها
شرط برای پارت بعد :
۳ لایک
۲۰ دنبال کننده
۲ کامنت
اصلا زیاد نیستم ببینم چه می کنید بای 👋🏻
داخل اتاقم بودم که گوشیم زندگی خورد دوستم بود میسو
( شروع مکالمه ) :
میا : سلام بز
میسو: سلام گوساله ی شبیه سازی شده چطوری؟؟؟
میا : خوبم تو چطوری ؟
میسو : مرسی میگم هوی میای بریم یه کافه ای جدید باز شده چیز کیکاش محشره
میا: اوک زیادی خسته شدم پس میپوشم میام
میسو : اوکی می بینمت بای بای
میا : بای بز جونم
میا: بای گوساله
( پایان مکالمه )
ویو میا :
لباسم رو پوشیدم از مامان و بابا خدافظی کردم سوار ماشین شدم و بعد از چند دقیقه رسیدیم کافه تا میسو رو دیدم پریدم بغلش و گفتم :
میا : عشققققممممم
میسو : جونننممممم
میا : بریم داخل
میسو : اره بیا بریم
ویو ا.ت :
با جونگ کوک مشغول صحبت و خنده بودیم که یکدفعه دیدم خواهرم و دوستش اومدن داخل یاااااا خود خدا پشت جونگ کوک قایم شدم و گفتم :
ا.ت : کوک ... اون خواهرم و دوستان
کوک : خب...
ا.ت : خب. ؟ اگر ما رو ببینن چی ؟ وای نه من میرم
کوک : چییی نه وایسا خودم حلش می کنم
ا.ت : آخه چطوری
کوک : میرم با مدیریت حرف میزنم و این جا رو تا نصف شب رزرو می کنم هوم ؟
ا.ت : اما این شکلی من از همون روز اول کلی بار رو دوست گذاشتم
کوک : نه بابا چه حرفیه ... هیچ وقت فراموش نکن « تا با منی در یمنی »
ا.ت : چشم
کوک : خوبه
کوک رفت و بعد از چند دقیقه اومد و نشست سریع میز دیدم چند نفرم از اتاق مدیریت اومدن و به همه گفتن برن بیرون چون اینجا توسط یک زوج رزرو شده خواهرم تعجب کرده بود معلوم بود داره تو ذهنش می که چه خر پولایین اما به هر حال بعد از مدتی خود کارکنان هم رفتن من و جونگ کوک هم راحت نشستیم با هم حرف زدیم و خندیدیم
( فلش بک به ساعت ۲ صبح ) :
ویو ا.ت :
داشتیم با جونگ کوک می گفتیم می خندیدم که دیدم خیلی هستم برام سوال شد مگه ساعت چنده تا نگاه ساعت کردم دیدم یاااااا خدا (・o・) ساعت ۲ صبح بود چه زود گذشت سریع با جونگ کوک رفتیم سوار ماشین شدیم
( داخل ماشین ) :
کوک : خب بریم دیگه اره ؟
ا.ت : اره دیگه ( با استرس )
کوک : اوکی نگران نباش مشکلی پیش نمیاد
ا.ت : اوک راستی ممنون به خاطر امروز خیلی خوش گذشت میشه گفت بهترین روز زندگیم بود
کوک : خواهش عشقم کاری که نکردم
بعد از اون هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد من به زیبایی محیط اطراف و پنجره نگاه می کردم و با خودم فکر میکردم
( فکر ا.ت ) :
آیا این همون معشوقه ی منه ؟ کسی که مدت ها منتظرش بودم ؛ معشوقه ی واقعیت ؟ یعنی اون ترکم نمی کنه تصور میکنم اون همون شاهزاده ی سوار بر اسب سفید منه ......
اری ؛ خودشه اما اگر امن هم مثل لیون من رو رها کنه چی ؟ نمی کنه درسته ؟ عواطفم من رو سر در گم کرده اون قلبم رو نمیشکونه درسته ؟ به نظرم اون مثل تعمیرکاری ماهر داره قلبم رو دوباره درست می کنه ... هی زیبا ترین معشوق من به تو ایمان دارم پس مرا پناه ده و در هم مشکن
( پایان افکار )
داشتم فکر می کردم که جونگ کوک گفت :
کوک : هی لیدی رسیدیم
ا.ت : اووو جدی مستر مرسی فردا می بینمت
کوک : منم بای
ا.ت : بای
از جونگ کوک خداحافظی کردم و رفتم جلوی در خونه نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم تا در باز شد ...
با سلام من برگشتم ببخشید یه مدت نبودم◉‿◉مریض بودم اما برگشتیم پر قدرت (◡ ω ◡) بله حالا بریم سراغ شرط ها
شرط برای پارت بعد :
۳ لایک
۲۰ دنبال کننده
۲ کامنت
اصلا زیاد نیستم ببینم چه می کنید بای 👋🏻
۳.۲k
۲۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.