از خودش می پرسید «من دارم با خودم چیکار می کنم؟! مغزم دار
از خودش میپرسید «من دارم با خودم چیکار میکنم؟! مغزم داره با من چیکار میکنه؟!»
تمام خوابهاش به نحوی به همدیگه گره خوردن. هر شب سر رشته رو میگیره، روی یکی از ترسهاش علامت میذاره تا انتهای این نخ رو بسپاره به عمیقترین و تیرهترین راهروهای ذهنش که خودش هنوز نمیدونه اگه چراغی بندازه توشون، چی ممکنه دست و پا در بیاره، گلوش رو بچسبه و رشته رو بگیره و با خودش بکشه اینطرف و اونطرف.
هر شب لابهلای خوابهاش با دغدغه تازهای آشنا میشه که انگار تا اون موقع جایی از قلبش خوابیده بود و اون اشتباهاً از روش رد شد و بیدارش کرد...
- بیتاب، چنان که درختان برای باد
تمام خوابهاش به نحوی به همدیگه گره خوردن. هر شب سر رشته رو میگیره، روی یکی از ترسهاش علامت میذاره تا انتهای این نخ رو بسپاره به عمیقترین و تیرهترین راهروهای ذهنش که خودش هنوز نمیدونه اگه چراغی بندازه توشون، چی ممکنه دست و پا در بیاره، گلوش رو بچسبه و رشته رو بگیره و با خودش بکشه اینطرف و اونطرف.
هر شب لابهلای خوابهاش با دغدغه تازهای آشنا میشه که انگار تا اون موقع جایی از قلبش خوابیده بود و اون اشتباهاً از روش رد شد و بیدارش کرد...
- بیتاب، چنان که درختان برای باد
۱۳.۷k
۰۴ اسفند ۱۴۰۰