bad girl p: 63
سوآ یه پسر بشدت کیوت بدنیا اوورد اسمشو سوهیون گذاشتن
با کوک داشتیم میگشتیم که بابام زنگ زد گف بریم خونت عمو وودوک اینا منو کوکم رفتیم رفتیم داخل نشیستیم که
ویو کوک
با حرفی که بابا اینا زدن خشکم زداخه چطور؟
وودوک: خب ما میخوایم باند هامونو یکی کنیم و..... برا همین تو و هانا باید باهم ازدواج کنین
کوک: بابا چی داری میگی
جون کی: برای 2سال بعدش میتونید جدا شید
کوک: ما از بچگی باهم دوستیم بعد الان شما میگید ما باهم ازدواج کنیم
تعجب کردم هانا حرفی نمیزد سرش تو گوشیش بود
کوک: هانا تو نمیخوای چیزی بگی؟(روبه هانا) ولی جوابی نداد
کوک: هانا میشنوی چی میگم
هرچی صداش ثیزدیم چیزی نمیگف تا اینکه سرشو اوورد بالا با تعجب نگامون کرد دستشو برد سمت گوشش یه ایرپاد از گوشش دراوورد داشتیم همینجوری نگاش میکردیم
هانا: چیزی گفتین؟
دوباره برای هانا همچیو توضیح دادن
هانا: شوخیه جالبی بود
یونهی: ولی ما شوخی نکردیم
هانا: یعنی میگین منو کوک مجبوریم باهم ازدواج کنیم ها؟(داد)
همه: اره
هانا: امکان نداره
می هی: شما دوتا تا حالا یبارم بت حرف ما گوش نکردین همین یبارو به حرفمون گوش کنید
راس میگف تاحالا به حرفشون گوش نکرده بودیم پس مجبور شدیم قبول کنیم
ویو هانا
تاریخ عروسی رو برای4روز دیگه مشخص کردن با اینکه ازدوج زوری بود ولی منو کوک اینهمه سال همدیگه رو تحمل کردیم الانم روش فقط2سال بود گفتن اگه عاشق هم شدید که دیگه هیچ ولی اگه نه طلاق میگیرید خوبیش اینه همش پیش همیم میتونیک روز تا شب فیلم بازی کنیم و گیم بزنیم امشبم یه باغ رزرو کرده بودن که عمه اینا و خانواده سویون وسوجین سوک یون و ووجین و مینهو و هیونجین و فیلیکس و سوهو بریم اونجا سوجون اینام میان خیلی دلم واسه سوهیون تنگ شده پس بیخیال این قضیه شدم
ویو شب
رفتیم اون باغ که رزورو کرده بودن همه اومده بودن بحز ما و عمو وودوک اینا وارد باغ شدیم سوهیون تا منو کوکو دید دویید اومد سمتمون بغلش کردم
هانا: عشقم دام برات تنگ شده بود
سوهیون: منم دیم برات تنگ سده بود خاله
کوک: پس من چی؟(خنده)
سوهیون: دیم برا تو ام تنگ سده بود
کوک سوهیون رو از بغلم گرف بغلش کرد
کوک: منم دلم برات تنگ شده بود کیوتی
رفتیم نشستیم بعد یه ساعت سلام و احوالپرسی غذا سفارش دادیم(رستورانه داخل باغ) سوهیون بغل کوک بود داشتیم باهاش بازی میکردیم هردوتامون
اخه این بچه چقد کیوته
پرش زمانی بعد غذا
بعد غذا همه داشتن از بچگی ماها حرف میزدن
سانگا: سوآ خیلی اروم بود به حرفم گوش میکرد کلا بچگیش خیلی خوب بود
سوهی: دقیقا سوجینم همینطوری بود
همه رو تعریف کردن اخر سر رسید به منو کوک
یونهی: برعکس هانا خیلی شیطون بود اصلا به حرفم گوش نمیکرد میگفتم بیابشین اینجا از لج من میرف میشس یجا دیگه الانم همینه
همه زدن زیر خنده
می هی: نامی اروم و حرف گوش کن بود ولی کوکم عین هانا بود
جون کی: یبار دو تاشونو تو خونه تنها گذاشتیم ماموریت داشتیم کلی بادیگارد و خدمتکار داخل خونه بود وقتی برگشتیم دیگه خونه ای نمونده بود ترکونده بودنش حتی مبلارم برعکس کرده بودن یکی یه تفنگ ابپاش دستشون بود ولی نامی باهاشون نبود اون کلاس داش هرچی دنبالشون گشتیم نبودن وقتی مارو دیدن از پشت مبلا اومدن بیرون
همه دوباره زدن زیر خنده
انتونی: انتظار اینو دیگه ازتون نداشتم(😂)
ای اخه بگو پدر من مجبوری اینو بگی ساعت12بود دیگه
وودوک: خب میخوایم یه چیزی بهتون بگم
منو کوکم داشتیم با تعجب نگاشون میکردیم که
جون کی: کوک و هانا 4روز دیگه ازدواج میکنن
منو کوک یه نگاهی بهم دیگه کردیم
ویو روز بعد
امروز قرار بود بریم خرید عروسی منو کوک هوینجوری پرو میکردیم مامانم و خاله می هی انتخاب میکردن
با کوک داشتیم میگشتیم که بابام زنگ زد گف بریم خونت عمو وودوک اینا منو کوکم رفتیم رفتیم داخل نشیستیم که
ویو کوک
با حرفی که بابا اینا زدن خشکم زداخه چطور؟
وودوک: خب ما میخوایم باند هامونو یکی کنیم و..... برا همین تو و هانا باید باهم ازدواج کنین
کوک: بابا چی داری میگی
جون کی: برای 2سال بعدش میتونید جدا شید
کوک: ما از بچگی باهم دوستیم بعد الان شما میگید ما باهم ازدواج کنیم
تعجب کردم هانا حرفی نمیزد سرش تو گوشیش بود
کوک: هانا تو نمیخوای چیزی بگی؟(روبه هانا) ولی جوابی نداد
کوک: هانا میشنوی چی میگم
هرچی صداش ثیزدیم چیزی نمیگف تا اینکه سرشو اوورد بالا با تعجب نگامون کرد دستشو برد سمت گوشش یه ایرپاد از گوشش دراوورد داشتیم همینجوری نگاش میکردیم
هانا: چیزی گفتین؟
دوباره برای هانا همچیو توضیح دادن
هانا: شوخیه جالبی بود
یونهی: ولی ما شوخی نکردیم
هانا: یعنی میگین منو کوک مجبوریم باهم ازدواج کنیم ها؟(داد)
همه: اره
هانا: امکان نداره
می هی: شما دوتا تا حالا یبارم بت حرف ما گوش نکردین همین یبارو به حرفمون گوش کنید
راس میگف تاحالا به حرفشون گوش نکرده بودیم پس مجبور شدیم قبول کنیم
ویو هانا
تاریخ عروسی رو برای4روز دیگه مشخص کردن با اینکه ازدوج زوری بود ولی منو کوک اینهمه سال همدیگه رو تحمل کردیم الانم روش فقط2سال بود گفتن اگه عاشق هم شدید که دیگه هیچ ولی اگه نه طلاق میگیرید خوبیش اینه همش پیش همیم میتونیک روز تا شب فیلم بازی کنیم و گیم بزنیم امشبم یه باغ رزرو کرده بودن که عمه اینا و خانواده سویون وسوجین سوک یون و ووجین و مینهو و هیونجین و فیلیکس و سوهو بریم اونجا سوجون اینام میان خیلی دلم واسه سوهیون تنگ شده پس بیخیال این قضیه شدم
ویو شب
رفتیم اون باغ که رزورو کرده بودن همه اومده بودن بحز ما و عمو وودوک اینا وارد باغ شدیم سوهیون تا منو کوکو دید دویید اومد سمتمون بغلش کردم
هانا: عشقم دام برات تنگ شده بود
سوهیون: منم دیم برات تنگ سده بود خاله
کوک: پس من چی؟(خنده)
سوهیون: دیم برا تو ام تنگ سده بود
کوک سوهیون رو از بغلم گرف بغلش کرد
کوک: منم دلم برات تنگ شده بود کیوتی
رفتیم نشستیم بعد یه ساعت سلام و احوالپرسی غذا سفارش دادیم(رستورانه داخل باغ) سوهیون بغل کوک بود داشتیم باهاش بازی میکردیم هردوتامون
اخه این بچه چقد کیوته
پرش زمانی بعد غذا
بعد غذا همه داشتن از بچگی ماها حرف میزدن
سانگا: سوآ خیلی اروم بود به حرفم گوش میکرد کلا بچگیش خیلی خوب بود
سوهی: دقیقا سوجینم همینطوری بود
همه رو تعریف کردن اخر سر رسید به منو کوک
یونهی: برعکس هانا خیلی شیطون بود اصلا به حرفم گوش نمیکرد میگفتم بیابشین اینجا از لج من میرف میشس یجا دیگه الانم همینه
همه زدن زیر خنده
می هی: نامی اروم و حرف گوش کن بود ولی کوکم عین هانا بود
جون کی: یبار دو تاشونو تو خونه تنها گذاشتیم ماموریت داشتیم کلی بادیگارد و خدمتکار داخل خونه بود وقتی برگشتیم دیگه خونه ای نمونده بود ترکونده بودنش حتی مبلارم برعکس کرده بودن یکی یه تفنگ ابپاش دستشون بود ولی نامی باهاشون نبود اون کلاس داش هرچی دنبالشون گشتیم نبودن وقتی مارو دیدن از پشت مبلا اومدن بیرون
همه دوباره زدن زیر خنده
انتونی: انتظار اینو دیگه ازتون نداشتم(😂)
ای اخه بگو پدر من مجبوری اینو بگی ساعت12بود دیگه
وودوک: خب میخوایم یه چیزی بهتون بگم
منو کوکم داشتیم با تعجب نگاشون میکردیم که
جون کی: کوک و هانا 4روز دیگه ازدواج میکنن
منو کوک یه نگاهی بهم دیگه کردیم
ویو روز بعد
امروز قرار بود بریم خرید عروسی منو کوک هوینجوری پرو میکردیم مامانم و خاله می هی انتخاب میکردن
۱۱.۹k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.