رمان اشنا ترین قریبه شهر
نیکا سوار کردیم و رفتیم خونه ما یعنی خونه مهراب خب در کمدم وا کردم چی میخوایم اها یه تاپ بنفش با شلوارکش ورداشتم و گذاشتم تو چمدون یه تیشرت مشکی لش ورداشتم ک روش نوشته های بنفش انگلیسی داشت اونم گذاشتم تو چمدون عینک و کرم و شارژر و عطر و... هم ورداشتم ۵ تا مانتو ورداشتم با دوتا شلوار اسلش و ۳ تا شلوار لی یه تاپ نارنجی هم ورداشتم گفتم
_نیکا به نظرت بسه
نیکا: اره
_لباس تو خونه کم بزار وردارم باز
یه استین بلند ک بافت بود ورداشتم چندتا شلوارم ورداشتم ولی چمدون بازم جا داشت چندتا لباس تو خونه دیگ هم ورداشتم دیگ به زور جا دادم اخری مهراب گفت
_حاضرید دخترا
گفتم: من اماده نشدم
پانیذ: منم لباسام مونده نیکا بیا
یه تیشرت سفید لش پوشیدم ک روش قلب یاسی داشت حاضر شدیم و راه افتادیم پانیذ نشست جلو و منو نیکا عقب نشستیم تو ماشین خوابم برد
با صدایی بیدار شدم چشام وا کردم دیدم کسی تو ماشین نیس و یه پسر در جلو وا کرده جیغ زدم اونم سرش خورد به سقف گفت
_چته جیغ جیغو
گفتم: مهراب کو
_تو خونس
گفتم: تو کی
_من ممدرضا هستم اومدم خوراکی هارو وردارم
ممدرضا رفت لباشم درست کردم و از ماشین پیاده شدم چ ویلا قشنگی
(اگه غلط داشت ببخشید کامنتاش بترکونید)
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.