『ₜₕₑ ₗₐₛₜ ₚₐᵣₜ』 امیدوارم دوست داشته باشید 😊
زندگی هیچ وقت نشونه نمیده که چی در انتظار طعمه هاش داره تقدير بعضی وقتا باهاشون دوسته بعضی وقتا هم حرصش و سر افراد بی گناه این دنیا خالی میکنه
هیچکس توی این دنیا گناه کار نیست
فقط بازیه تقدیر که تصمیم میگیره چطوری باشن و این، این دنیا رو ظالم کرده اما همیشه بدی پایدار نیست
بعضی وقت ها کوچکترین جسم موجود
میتونه این بدی هارو بشوره
بعضی وقتا یه امید کوچیک بزرگترین زخم هارو مرحم میکنه
مرحم زخم جونگ کوک هم بورام بود
(دو سال بعد)
در حالی که با عشق به همسرش و دختر کوچولوشون نگاه میکرد که از خنده به اشک ریخت افتاد بود
(من چطوری به تو دل باختم؟ چطوری چشمات دنیام رو گرفت؟ کی همه دار و ندارم شدی؟ کی به وجودت معتاد شدم؟ کی شدی معنای زندگیم؟ کی شدی تلخیه شرینِ قلبم؟ کی شدی بزرگترین حماقت شیرین زندگیم؟
*تو، تو جئون جونگ کوک کی شدی بانی من؟)
سولاتی بود که بورام هر دفعه به کوک نگاه میکرد با عشق از خودش میپرسید
، میپرسید که هیچ وقت یادش نره جونگ کوک به چه سختی اون رو به دست اورد، هرباز شکست اما بیخیال ملکه اش نشد
حالا با افتخار میگفت که ملکه ی این عمارته
عمارتی که تمام زجه های سختی ها و خوشی هاو گریه ها و خنده هاشون رو دیده بود
سختی های زیادی کشیده بودن، دزدیده شدنش توسط سرپرست محموله هایی که کوک جلوشون گرفته بود و دیگه نمیخواست کار خلاف انجام بده، دیگه نمیخواست برده ی خرید یا فروش به
هرچند عشقش رو از این را به دست اورده بود
اما نمیخواست به کسی ضربه بزنه هایی که هم خودش خورده هم به اطرافیانش زده بود.
توی عمارتی ایستاده بود که پدری که بعد این هنه مدت معلوم نبود از ناکجا آباد آمد بود و بخاطره ثروتی که از مادرش بهش رسیده بود اون رو از جونگ کوک میخواست، توی عمارتی زندگی میکرد صدای شلیک گلوله ی که بهخاطره قبول نکردن جون کوک به سینه اش خورده بود
توی عمارتی خوش بود که جلوی چشمش به سینه همسرش جلوی چشمای زن دوماهش توسط پدر بی رحمش شکلیک شده بود
اونا سختی های زیادی که کشیده بودن و یادشون نمیرفت که چطور به سختی همو به دست اوردن
با صدای زنگ در عمارت نگاهش رو از باغ جلوی عمارت گرفت و به خودش امد
صدای دختر کوچولوش رو شنید که با خوشحالی جلو جلو تر از اونا به سمت در میدوید
اینسو:میلا.... میلا امدددد
دخترشون به محض باز شدن در پرید بغل نامجون، نامجونی که یا بهتر بگم عمویی که بخاطره بورام تا سر حد مرگ رفت
اینسو:عموووووو
نامجون:فسقلیییی
اینسو:میلا لو اوبلدی؟
نامجون:بلههه
با کنار رفتن نامجون از جلوی در زنی داخل شد که با بچه ی نوزادی که شش ماهش بود و توی بخلش بود داخل شد و خم شد
بوسه ی به لپ اینسو زد
مایا:دختر داییت خیلی مشتاق دیدنت بود
دختر دایی که باباش برای خواهرش از جونش گذشته بود
جیهوپی که برای جون خواهرش با پدری ظالمی که قصد جون خواهرشو شوهرش کرده بود از پل به پایین پرت شده بود و
برای همیشه از جمعه این خانواده ی زخمی رفته بود اما همیشه در قلبشون زندگی میکرد
گرم احوالپرسی بودن که در همان لحظه جیمین و همسرش هانا که پسر هشت ماهش رو باردار بود سر رسیدن و از اول احوال پرسی کردن
همه به پذیرایی رفتن
جونگ کوک دستش رو دور کمر همسرش حلقه کرد و بوسه ی کوتاهی به لبش زد و پشت سر مهمان هاشون وارد پذیرایی شدن
بعد خودرن کمی شیرینی تصمیم گرفتن بلاخره خبر خوبشون رو بدن
بورام با چنگال به لیوان آبمیوه ی که بود دستش بود زد و توجه و هارو به خودش جلب کرد
............
▣--▣--▣
▣پایان ▣
▣--▣--▣
هیچکس توی این دنیا گناه کار نیست
فقط بازیه تقدیر که تصمیم میگیره چطوری باشن و این، این دنیا رو ظالم کرده اما همیشه بدی پایدار نیست
بعضی وقت ها کوچکترین جسم موجود
میتونه این بدی هارو بشوره
بعضی وقتا یه امید کوچیک بزرگترین زخم هارو مرحم میکنه
مرحم زخم جونگ کوک هم بورام بود
(دو سال بعد)
در حالی که با عشق به همسرش و دختر کوچولوشون نگاه میکرد که از خنده به اشک ریخت افتاد بود
(من چطوری به تو دل باختم؟ چطوری چشمات دنیام رو گرفت؟ کی همه دار و ندارم شدی؟ کی به وجودت معتاد شدم؟ کی شدی معنای زندگیم؟ کی شدی تلخیه شرینِ قلبم؟ کی شدی بزرگترین حماقت شیرین زندگیم؟
*تو، تو جئون جونگ کوک کی شدی بانی من؟)
سولاتی بود که بورام هر دفعه به کوک نگاه میکرد با عشق از خودش میپرسید
، میپرسید که هیچ وقت یادش نره جونگ کوک به چه سختی اون رو به دست اورد، هرباز شکست اما بیخیال ملکه اش نشد
حالا با افتخار میگفت که ملکه ی این عمارته
عمارتی که تمام زجه های سختی ها و خوشی هاو گریه ها و خنده هاشون رو دیده بود
سختی های زیادی کشیده بودن، دزدیده شدنش توسط سرپرست محموله هایی که کوک جلوشون گرفته بود و دیگه نمیخواست کار خلاف انجام بده، دیگه نمیخواست برده ی خرید یا فروش به
هرچند عشقش رو از این را به دست اورده بود
اما نمیخواست به کسی ضربه بزنه هایی که هم خودش خورده هم به اطرافیانش زده بود.
توی عمارتی ایستاده بود که پدری که بعد این هنه مدت معلوم نبود از ناکجا آباد آمد بود و بخاطره ثروتی که از مادرش بهش رسیده بود اون رو از جونگ کوک میخواست، توی عمارتی زندگی میکرد صدای شلیک گلوله ی که بهخاطره قبول نکردن جون کوک به سینه اش خورده بود
توی عمارتی خوش بود که جلوی چشمش به سینه همسرش جلوی چشمای زن دوماهش توسط پدر بی رحمش شکلیک شده بود
اونا سختی های زیادی که کشیده بودن و یادشون نمیرفت که چطور به سختی همو به دست اوردن
با صدای زنگ در عمارت نگاهش رو از باغ جلوی عمارت گرفت و به خودش امد
صدای دختر کوچولوش رو شنید که با خوشحالی جلو جلو تر از اونا به سمت در میدوید
اینسو:میلا.... میلا امدددد
دخترشون به محض باز شدن در پرید بغل نامجون، نامجونی که یا بهتر بگم عمویی که بخاطره بورام تا سر حد مرگ رفت
اینسو:عموووووو
نامجون:فسقلیییی
اینسو:میلا لو اوبلدی؟
نامجون:بلههه
با کنار رفتن نامجون از جلوی در زنی داخل شد که با بچه ی نوزادی که شش ماهش بود و توی بخلش بود داخل شد و خم شد
بوسه ی به لپ اینسو زد
مایا:دختر داییت خیلی مشتاق دیدنت بود
دختر دایی که باباش برای خواهرش از جونش گذشته بود
جیهوپی که برای جون خواهرش با پدری ظالمی که قصد جون خواهرشو شوهرش کرده بود از پل به پایین پرت شده بود و
برای همیشه از جمعه این خانواده ی زخمی رفته بود اما همیشه در قلبشون زندگی میکرد
گرم احوالپرسی بودن که در همان لحظه جیمین و همسرش هانا که پسر هشت ماهش رو باردار بود سر رسیدن و از اول احوال پرسی کردن
همه به پذیرایی رفتن
جونگ کوک دستش رو دور کمر همسرش حلقه کرد و بوسه ی کوتاهی به لبش زد و پشت سر مهمان هاشون وارد پذیرایی شدن
بعد خودرن کمی شیرینی تصمیم گرفتن بلاخره خبر خوبشون رو بدن
بورام با چنگال به لیوان آبمیوه ی که بود دستش بود زد و توجه و هارو به خودش جلب کرد
............
▣--▣--▣
▣پایان ▣
▣--▣--▣
۱۰۹.۱k
۳۱ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۹۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.