سرنوشت پارت ۴
تو خونه تنها بودم پس سعی کردم خودمو خالی کنم به اشکام اجازه ریختن دادم
مغز: یونجی بلند شو گریه نکن قوی باش!
قلب:میدونم ولی نمیتونم
مغز:خو مگه حالا طرف چیکار کرده که داری انقدر داری خودتو عذاب میدی؟
قلب: واقعا تو کور بودی؟ ندیدی سلام کرد؟
مغز:ای بابا حالا چیه مگه؟ اشکال نداره آروم باش!
قلب: باشه
ویوی راوی:
قلب و مغز یونجی در تکاپو برای این بودن که یونجی آروم بشه ولی یونجی آروم نمیگرفت، دنیا برای به دختر چهارده ساله هم سن اون خیلی تاریک بود
یونجی یه گوشه نشسته بود و زانو هاشو بغل کرده بود و داد میزد:آروم باشم، چه جوری آروم باشم آخه ؟میدونم باید این طور باشه ولی هق ولی بازم بغل کردناش هق قشنگ بود، حرف های نصیحتانش قشنگ بود،هق مهریونیاش قشنگ بووووود (داد،جیغ،و گریه)(داره بورام رو میگه) بعد چند دقیقه آروم شد و بلند شد تا به کاراش برسه.
ویوی یونجی
رفتم رو میز رو گردگیری کنم که یه کاغذ دیدم روش نوشته بود
سلام دختر مامان 🤍
من رفتم بیرون خرید کارم طول میکشه ، بابات رفته برای ق.مار باشه؟ هر کاری دلت خواست بکن ولی از خونه بیرون نرو. باشه؟
خیلی دوست دارم🤍🤍🤍
با خواندن جمله ی آخر ناخودآگاه یه لبخند رو لبام نقش بست ساعتو نگاه کردم ۱۴:۱۵
ویو تهیونگ:
ههههه اون مرده توی ق.مار باخت،ازم پرسید که چی ازش میخوام وقتی بهش گفتم دخترش مو به تنش سیخ شد(بابای یونجی=ب.ی)
ب.ی: ن...نه او.اون نه اوننن..ب...بچهاست(با ترس و لکنت)
تهیونگ:نگران نباش من با دختر بچه ها کاری ندارم.
ب.ی:نه نه نه منو ببرین خونمو، پولمو ، هرچی میخوای رو ولی اونو نه خواهش میکنم(گریه و ترس)
تهیونگ :نوچ نمیشه
مدام داشت زر زر میزد که تفنگو گذاشتم رو سرش و گفتم : زیادی حرف نزن، گوشیتو بده من!
ب.ی: ب..بیا
شماره دخترت کدومه؟
ب.ی: سیوش کردم دختر بابا
ته: آها
بعد از چند تا بوق جواب داد:سلام بابایی خوبی؟
چه صدای مظلوم و قشنگی داره (صدا رو ایفونه)
ب.ی: سلام قشنگ بابا خوبی؟(با صدای ارزون)
یونجی: بابایی گریه کردی، چرا؟(خودشم صداش بشدت گرفتس به خاطر گریه)
یونجی:باختی؟ اشکال نداره(ناراحت)
تهیونگ:سلام(خیلی گرم)
یونجی:سلام ببخشید، شما؟
ته:حالا میفهمی، ببین با دقت به حرفام گوش بده،الان بابات باخته خب؟ ولی اصلن جای نگرانی نیست باشه؟حالاهم وسایل تو جمع کن حدود یک ساعت دیگه دم در خونتونم، بابات تورو به من فروخت ولی اصلن نگران نباش من قرار نیست ناراحتت کنم باشه؟(لحن خیلی خیلی گرم و مهربون)
یونجی:باشه آقا، میشه یه لحظه با پدرمصحبت کنم؟
ب.ی:جانم دخترم؟
یونجی:بابا ببین داداشمو فروختی،منم مثل اون فروختی، اشکال ندارد میبخشمت، دوست دارم.
بقیه برای پارت بعد
مغز: یونجی بلند شو گریه نکن قوی باش!
قلب:میدونم ولی نمیتونم
مغز:خو مگه حالا طرف چیکار کرده که داری انقدر داری خودتو عذاب میدی؟
قلب: واقعا تو کور بودی؟ ندیدی سلام کرد؟
مغز:ای بابا حالا چیه مگه؟ اشکال نداره آروم باش!
قلب: باشه
ویوی راوی:
قلب و مغز یونجی در تکاپو برای این بودن که یونجی آروم بشه ولی یونجی آروم نمیگرفت، دنیا برای به دختر چهارده ساله هم سن اون خیلی تاریک بود
یونجی یه گوشه نشسته بود و زانو هاشو بغل کرده بود و داد میزد:آروم باشم، چه جوری آروم باشم آخه ؟میدونم باید این طور باشه ولی هق ولی بازم بغل کردناش هق قشنگ بود، حرف های نصیحتانش قشنگ بود،هق مهریونیاش قشنگ بووووود (داد،جیغ،و گریه)(داره بورام رو میگه) بعد چند دقیقه آروم شد و بلند شد تا به کاراش برسه.
ویوی یونجی
رفتم رو میز رو گردگیری کنم که یه کاغذ دیدم روش نوشته بود
سلام دختر مامان 🤍
من رفتم بیرون خرید کارم طول میکشه ، بابات رفته برای ق.مار باشه؟ هر کاری دلت خواست بکن ولی از خونه بیرون نرو. باشه؟
خیلی دوست دارم🤍🤍🤍
با خواندن جمله ی آخر ناخودآگاه یه لبخند رو لبام نقش بست ساعتو نگاه کردم ۱۴:۱۵
ویو تهیونگ:
ههههه اون مرده توی ق.مار باخت،ازم پرسید که چی ازش میخوام وقتی بهش گفتم دخترش مو به تنش سیخ شد(بابای یونجی=ب.ی)
ب.ی: ن...نه او.اون نه اوننن..ب...بچهاست(با ترس و لکنت)
تهیونگ:نگران نباش من با دختر بچه ها کاری ندارم.
ب.ی:نه نه نه منو ببرین خونمو، پولمو ، هرچی میخوای رو ولی اونو نه خواهش میکنم(گریه و ترس)
تهیونگ :نوچ نمیشه
مدام داشت زر زر میزد که تفنگو گذاشتم رو سرش و گفتم : زیادی حرف نزن، گوشیتو بده من!
ب.ی: ب..بیا
شماره دخترت کدومه؟
ب.ی: سیوش کردم دختر بابا
ته: آها
بعد از چند تا بوق جواب داد:سلام بابایی خوبی؟
چه صدای مظلوم و قشنگی داره (صدا رو ایفونه)
ب.ی: سلام قشنگ بابا خوبی؟(با صدای ارزون)
یونجی: بابایی گریه کردی، چرا؟(خودشم صداش بشدت گرفتس به خاطر گریه)
یونجی:باختی؟ اشکال نداره(ناراحت)
تهیونگ:سلام(خیلی گرم)
یونجی:سلام ببخشید، شما؟
ته:حالا میفهمی، ببین با دقت به حرفام گوش بده،الان بابات باخته خب؟ ولی اصلن جای نگرانی نیست باشه؟حالاهم وسایل تو جمع کن حدود یک ساعت دیگه دم در خونتونم، بابات تورو به من فروخت ولی اصلن نگران نباش من قرار نیست ناراحتت کنم باشه؟(لحن خیلی خیلی گرم و مهربون)
یونجی:باشه آقا، میشه یه لحظه با پدرمصحبت کنم؟
ب.ی:جانم دخترم؟
یونجی:بابا ببین داداشمو فروختی،منم مثل اون فروختی، اشکال ندارد میبخشمت، دوست دارم.
بقیه برای پارت بعد
۲.۳k
۲۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.