《حقیقت، بخش ۲》
《بازم از اون خوابای همیشگی دیدی؟》
ثانیه ای به دوستش نگاه کرد و بعد دوباره مشغول تمیز کردن میز شد.
《گفتم که اونا خواب نیستن. خاطراتن》
《بیخیال! همچین چیزی ممکن نیست و خودتم اینو بهتر می دونی. انقدر درگیر این قضیه نشو》
بعد از گفتن این حرف به سمت خروجی کافه رفت.
《من میرم خونه. فردا می بینمت》
با بسته شدن در، با ناامیدی به پیشخوان تکیه داد. شاید هم حق با او بود. چگونه ریچل، دختری که در یک شهر کوچک با پدرش زندگی می کرد و بعضی روزها بعد از مدرسه برای کار به کافه می آمد می توانست چنین چیزی را تجربه کرده باشد؟ دیوانگی است! شاید بهتر بود دیگر به این موضوع فکر نکند.
بعد از خارج شدن از محل کارش، تصمیم گرفت به جنگل برود. ساعتی مانده بود تا غروب شود و او تمایل زیادی برای لذت بردن از محیط آرامش بخش جنگل داشت.
دقایقی بعد بین درختان انبوه قدم می زد و به شاخ و برگ هایشان نگاه می کرد. به خاک زیر پاهایش خیره شد و سعی داشت ذهنش را آزاد کند که با حس کردن نور آبی رنگی، به سرعت سرش را بالا آورد. خودش بود! همان ستاره آبی رنگ...
ثانیه ای به دوستش نگاه کرد و بعد دوباره مشغول تمیز کردن میز شد.
《گفتم که اونا خواب نیستن. خاطراتن》
《بیخیال! همچین چیزی ممکن نیست و خودتم اینو بهتر می دونی. انقدر درگیر این قضیه نشو》
بعد از گفتن این حرف به سمت خروجی کافه رفت.
《من میرم خونه. فردا می بینمت》
با بسته شدن در، با ناامیدی به پیشخوان تکیه داد. شاید هم حق با او بود. چگونه ریچل، دختری که در یک شهر کوچک با پدرش زندگی می کرد و بعضی روزها بعد از مدرسه برای کار به کافه می آمد می توانست چنین چیزی را تجربه کرده باشد؟ دیوانگی است! شاید بهتر بود دیگر به این موضوع فکر نکند.
بعد از خارج شدن از محل کارش، تصمیم گرفت به جنگل برود. ساعتی مانده بود تا غروب شود و او تمایل زیادی برای لذت بردن از محیط آرامش بخش جنگل داشت.
دقایقی بعد بین درختان انبوه قدم می زد و به شاخ و برگ هایشان نگاه می کرد. به خاک زیر پاهایش خیره شد و سعی داشت ذهنش را آزاد کند که با حس کردن نور آبی رنگی، به سرعت سرش را بالا آورد. خودش بود! همان ستاره آبی رنگ...
۲.۰k
۲۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.