♡وقتی فکر میکردی یه دوست عادیه ◇pt30
ا.ت:
اوه اوهم://
کاراگاه یوشیدا:
ببینم تو اون ثانحه، چه بمبی ترکید؟ جزئیاتی چیزی از پلیس گرفتید؟ مثلا کاغذ اطلاعات یا مثلا وسیله ای از جیمین...
ا.ت:
هر دو...بعد اون ثانحه رفتم بیمارستان و بعد از اینکه مرخص شدم رفتم اداره ی پلیس، کاغذ اطلاعات دادن بهم و...
نزاشت حرفمو کامل بزنم و گفت:
میشه کاغذ اطلاعات رو بیاری؟
ا.ت:
ام باشه الان میارم...
پاشدم و رفتم و آوردمش...
ا.ت:
بفرمایید...
بعد از اینکه خوندش، بهش یه چیزی دادم...
ا.ت:
این یه وسیله ای برای جیمین بود...
یه گوشواره ی صلیب تو دستم بود، نصفش سوخته و بدون رنگ بود...
گرفتش و یه نگاهی بهش انداخت..
کاراگاه یوشیدا:
الان کسی از دوستاتون از این ماجرا خبر دارن؟
ا.ت:
ن..نه
کاراگاه یوشیدا:
خواهشا تا وقتی که به این پرونده رسیدگی میکنم به هیچ کس اطلاع ندید.
ا.ت:
ب..باشه ولی برای چی؟
کاراگاه یوشیدا:
ممکنه به کسی دیگه ای بگن و دردسر شه...این اتفاق یک بار اوفتاد..
ا.ت:
اوهم اوهم...
کل بعد از ظهر رو داشتیم راجب این مسئله حرف میزدیم، تا اینکه غروب شد، آروم آروم هوا تاریک شد...
از وقتی که اومده تونستم کاری کنم حداقل یکم باهام راحت تر حرف بزنه...داخل چمدون بزرگی که دستش بود چندتا لباس و کاغذ بود...
بعد از اینکه هوا شب شد رفتم به خواطر اون تو آشپزخونه شام درست کنم، اون پایین مبل روی میز جلوی مبل داشت تحقیق میکرد و مینوشت..منم که داشتم آشپزی میکردم...
ا.ت:
شام آمادس!
شام رو آوردم رو میز ناهارخوری گذاشتم و بشقاب هارو آوردم..
ا.ت:
ببخشید ، غذا میخوری؟
کاراگاه یوشیدا:
بله دوس دارم غذا های کره ای رو مزه کنم...
ا.ت:
اوه راس گفتی، یه غذای خوشمزه درست کردم!
یکم نوشت و اومد، صندلی رو دادم جلو و نشست..
کاراگاه یوشیدا:
شما با چاپستیک غذا میخوری؟
ا.ت:
اگه راحت نیستی میتونم قاشق بیارم!
کاراگاه یوشیدا:
نه نه دوست دارم با چاپستیک غذا بخورم..
ا.ت:
خیلی خوب کرهای حرف میزنی!
کاراگاه یوشیدا:
ممنون..
چاپستیک رو دادم دستش، درست نمیگرفت، کمکش کردم تا درست بگیره..
ا.ت:
عاها حالا درست گرفتی!
کاراگاه یوشیدا:
*یه لبخند کیوت*
ا.ت:
من شما رو چی صدا کنم؟
کاراگاه یوشیدا:
اگه صمیمی شدیم میتونی منو به اسم صدا کنی..
ا.ت:
رن
کاراگاه یوشیدا:
ولی هنوز صمیمی نشدیم...
ا.ت:
عه*قیافه ای مأیوس*
غذا رو دادم و خوردیم..
کاراگاه یوشیدا:
غذای خوشمزه ای بود، ممنون
ا.ت:
خواهش...
ساعت رو دیدم، ده شب بود، کی ساعت ده شد؟؟؟ رفتیم بالا که جا بندازیم و بخوابیم...
عه راستی من که یه اتاق اضافه دارم(اتاق خالی چون خونه بزرگه)
تازه یه تخت هم داره...
ا.ت:
یوشیدا میتونی تو اتاق بخوابی!
کاراگاه یوشیدا:
اتاق شما؟
ا.ت:
نه اتاق اضافه داره این خونه داخلشم تخت و یه میزکار داره، چند تا کمد هم داره...
بردمش سمت اتاق، نگاه کرد و قبول کرد، رفتم تو اتاقم، اتاقش دو تا اونور تر اتاق من بود..
تو اتاق بودم، گوشیم رو از شارژ کشیدم و دیدم سه تا تماس جواب داده نشده دارم، یونسوک بود...زنگ زدم..یونسوک بعد اون حادثه ای که افتاد به من زنگ زد و منم اینکه مسافرتم رو بهونه کردم ولی تو بیمارستان بودم...به یونسوک زنگ زدم و حرف زدیم...
بعد از اینکه حرف زدم یکی در رو زد...(در اتاق)
در رو وا کردم کاراگاه یوشیدا بود، گفتش:
ممنونم واسه اتاق، اتاق رو چیدم شب بخیر..
یه خم کوتاه رفتم:
شب بخیر...
اتاق کاراگاه یه حموم و دستشویی داره...رفتم دستشویی اتاقم و مسواک زدم و
رفتم خوابیدم...
تا اینجاش ریدم به فیک..
تهش داستان این که چرا داکو این کارو کرد رو میفهمین
لایک بوکون👨🦲🥺❤
اوه اوهم://
کاراگاه یوشیدا:
ببینم تو اون ثانحه، چه بمبی ترکید؟ جزئیاتی چیزی از پلیس گرفتید؟ مثلا کاغذ اطلاعات یا مثلا وسیله ای از جیمین...
ا.ت:
هر دو...بعد اون ثانحه رفتم بیمارستان و بعد از اینکه مرخص شدم رفتم اداره ی پلیس، کاغذ اطلاعات دادن بهم و...
نزاشت حرفمو کامل بزنم و گفت:
میشه کاغذ اطلاعات رو بیاری؟
ا.ت:
ام باشه الان میارم...
پاشدم و رفتم و آوردمش...
ا.ت:
بفرمایید...
بعد از اینکه خوندش، بهش یه چیزی دادم...
ا.ت:
این یه وسیله ای برای جیمین بود...
یه گوشواره ی صلیب تو دستم بود، نصفش سوخته و بدون رنگ بود...
گرفتش و یه نگاهی بهش انداخت..
کاراگاه یوشیدا:
الان کسی از دوستاتون از این ماجرا خبر دارن؟
ا.ت:
ن..نه
کاراگاه یوشیدا:
خواهشا تا وقتی که به این پرونده رسیدگی میکنم به هیچ کس اطلاع ندید.
ا.ت:
ب..باشه ولی برای چی؟
کاراگاه یوشیدا:
ممکنه به کسی دیگه ای بگن و دردسر شه...این اتفاق یک بار اوفتاد..
ا.ت:
اوهم اوهم...
کل بعد از ظهر رو داشتیم راجب این مسئله حرف میزدیم، تا اینکه غروب شد، آروم آروم هوا تاریک شد...
از وقتی که اومده تونستم کاری کنم حداقل یکم باهام راحت تر حرف بزنه...داخل چمدون بزرگی که دستش بود چندتا لباس و کاغذ بود...
بعد از اینکه هوا شب شد رفتم به خواطر اون تو آشپزخونه شام درست کنم، اون پایین مبل روی میز جلوی مبل داشت تحقیق میکرد و مینوشت..منم که داشتم آشپزی میکردم...
ا.ت:
شام آمادس!
شام رو آوردم رو میز ناهارخوری گذاشتم و بشقاب هارو آوردم..
ا.ت:
ببخشید ، غذا میخوری؟
کاراگاه یوشیدا:
بله دوس دارم غذا های کره ای رو مزه کنم...
ا.ت:
اوه راس گفتی، یه غذای خوشمزه درست کردم!
یکم نوشت و اومد، صندلی رو دادم جلو و نشست..
کاراگاه یوشیدا:
شما با چاپستیک غذا میخوری؟
ا.ت:
اگه راحت نیستی میتونم قاشق بیارم!
کاراگاه یوشیدا:
نه نه دوست دارم با چاپستیک غذا بخورم..
ا.ت:
خیلی خوب کرهای حرف میزنی!
کاراگاه یوشیدا:
ممنون..
چاپستیک رو دادم دستش، درست نمیگرفت، کمکش کردم تا درست بگیره..
ا.ت:
عاها حالا درست گرفتی!
کاراگاه یوشیدا:
*یه لبخند کیوت*
ا.ت:
من شما رو چی صدا کنم؟
کاراگاه یوشیدا:
اگه صمیمی شدیم میتونی منو به اسم صدا کنی..
ا.ت:
رن
کاراگاه یوشیدا:
ولی هنوز صمیمی نشدیم...
ا.ت:
عه*قیافه ای مأیوس*
غذا رو دادم و خوردیم..
کاراگاه یوشیدا:
غذای خوشمزه ای بود، ممنون
ا.ت:
خواهش...
ساعت رو دیدم، ده شب بود، کی ساعت ده شد؟؟؟ رفتیم بالا که جا بندازیم و بخوابیم...
عه راستی من که یه اتاق اضافه دارم(اتاق خالی چون خونه بزرگه)
تازه یه تخت هم داره...
ا.ت:
یوشیدا میتونی تو اتاق بخوابی!
کاراگاه یوشیدا:
اتاق شما؟
ا.ت:
نه اتاق اضافه داره این خونه داخلشم تخت و یه میزکار داره، چند تا کمد هم داره...
بردمش سمت اتاق، نگاه کرد و قبول کرد، رفتم تو اتاقم، اتاقش دو تا اونور تر اتاق من بود..
تو اتاق بودم، گوشیم رو از شارژ کشیدم و دیدم سه تا تماس جواب داده نشده دارم، یونسوک بود...زنگ زدم..یونسوک بعد اون حادثه ای که افتاد به من زنگ زد و منم اینکه مسافرتم رو بهونه کردم ولی تو بیمارستان بودم...به یونسوک زنگ زدم و حرف زدیم...
بعد از اینکه حرف زدم یکی در رو زد...(در اتاق)
در رو وا کردم کاراگاه یوشیدا بود، گفتش:
ممنونم واسه اتاق، اتاق رو چیدم شب بخیر..
یه خم کوتاه رفتم:
شب بخیر...
اتاق کاراگاه یه حموم و دستشویی داره...رفتم دستشویی اتاقم و مسواک زدم و
رفتم خوابیدم...
تا اینجاش ریدم به فیک..
تهش داستان این که چرا داکو این کارو کرد رو میفهمین
لایک بوکون👨🦲🥺❤
۲۸.۳k
۱۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.