رویای حقیقی
رویای حقیقی
ᴘᴀʀᴛ ¹
روی تخت نشسته بود و چشمای خواب آلودش رو با دستش لمس میکرد، هنوز خوابش میومد ولی دیگه باید بیدار میشد و به کافه اش میرفت تا بهش سر بزنه چون چند ساعتی میشد که برای استراحت به خونه برگشته بود و کافه رو به سومی سپرده بود
پیراهن سفید رنگ با شلوار مشکی پوشید و از خونه خارج شد
بعد از حدود پانزده دقیقه به کافه رسید و وارد کافه شد، سومی دختری که کارمند کافه کلاسیک و زیبای جونگکوک بود درحال بردن سفارش مشتری ها بود که با دیدن جونگکوک سریع به سمتش رفت
_اوه رییس اومدی؟ تونستی بخوابی و استراحت کنی؟
_اوهوم...
سومی هومی گفت و پشت میز رفت تا سفارش بقیه مشتری ها رو بگیره، طبقه بالا اتاقی بود که فقط جونگکوک اجازه ورود بهش رو داشت
وارد اتاق شد و در رو بست و روی تخت دراز کشید و ذهنش کاملا درگیر بود، دختری که جدیدا وارد خواب هاش شده بود کی بود؟ اصلا اون شخص توی زندگی واقعی وجود داره؟ سوال ها توی ذهن جونگکوک پر شدن بودن ولی ذهنش خالی از جواب بود
نیم ساعتی شده بود که توی اتاق دراز کشیده بود که صدای در اتاقش رو شنید و سریع به سمت در رفت و بازش کرد
_هی پسر خوبی؟
_تهیونگا... چه عجب اومدی بهم سر بزنی
_ببخشید رفیق ولی واقعا این مدت سرم شلوغ بود و تازه از بوسان برگشتم و گفتم اول بیام تو رو ببینم
از اتاق خارج شد و همراه تهیونگ از پله ها پایین رفت و به سالن کافه رسیدن، پشت میز نشستن و سومی به سمتشون رفت
_یه قهوه داغ برای من و یه هات چاکلت برای تهیونگ بیار!
_چشم رئیس
با رفتن سومی تهیونگ نگاهی به جونگکوک کرد و لبخند گرمی بهش زد
_این مدت که نبودم چه اتفاقایی افتاد؟ پسر نگو که هنوز سینگلی؟
بدون اینکه چیزی بگه فقط برای تایید سر تکون داد و نفس عمیقی کشید، انگار سنگینی چیزی روی قلبش بود که تهیونگ اینو میتونست بفهمه بلخره اونا دوستای چند ساله همدیگه بودن
_چیزی شده کوک؟ حالت خوبه؟
_خوبم... چند شبه وقتی میخوابم، خواب یه دختر رو میبینم ولی مطمعنم تا به حال توی زندگی واقعی ندیدمش...
ᴘᴀʀᴛ ¹
روی تخت نشسته بود و چشمای خواب آلودش رو با دستش لمس میکرد، هنوز خوابش میومد ولی دیگه باید بیدار میشد و به کافه اش میرفت تا بهش سر بزنه چون چند ساعتی میشد که برای استراحت به خونه برگشته بود و کافه رو به سومی سپرده بود
پیراهن سفید رنگ با شلوار مشکی پوشید و از خونه خارج شد
بعد از حدود پانزده دقیقه به کافه رسید و وارد کافه شد، سومی دختری که کارمند کافه کلاسیک و زیبای جونگکوک بود درحال بردن سفارش مشتری ها بود که با دیدن جونگکوک سریع به سمتش رفت
_اوه رییس اومدی؟ تونستی بخوابی و استراحت کنی؟
_اوهوم...
سومی هومی گفت و پشت میز رفت تا سفارش بقیه مشتری ها رو بگیره، طبقه بالا اتاقی بود که فقط جونگکوک اجازه ورود بهش رو داشت
وارد اتاق شد و در رو بست و روی تخت دراز کشید و ذهنش کاملا درگیر بود، دختری که جدیدا وارد خواب هاش شده بود کی بود؟ اصلا اون شخص توی زندگی واقعی وجود داره؟ سوال ها توی ذهن جونگکوک پر شدن بودن ولی ذهنش خالی از جواب بود
نیم ساعتی شده بود که توی اتاق دراز کشیده بود که صدای در اتاقش رو شنید و سریع به سمت در رفت و بازش کرد
_هی پسر خوبی؟
_تهیونگا... چه عجب اومدی بهم سر بزنی
_ببخشید رفیق ولی واقعا این مدت سرم شلوغ بود و تازه از بوسان برگشتم و گفتم اول بیام تو رو ببینم
از اتاق خارج شد و همراه تهیونگ از پله ها پایین رفت و به سالن کافه رسیدن، پشت میز نشستن و سومی به سمتشون رفت
_یه قهوه داغ برای من و یه هات چاکلت برای تهیونگ بیار!
_چشم رئیس
با رفتن سومی تهیونگ نگاهی به جونگکوک کرد و لبخند گرمی بهش زد
_این مدت که نبودم چه اتفاقایی افتاد؟ پسر نگو که هنوز سینگلی؟
بدون اینکه چیزی بگه فقط برای تایید سر تکون داد و نفس عمیقی کشید، انگار سنگینی چیزی روی قلبش بود که تهیونگ اینو میتونست بفهمه بلخره اونا دوستای چند ساله همدیگه بودن
_چیزی شده کوک؟ حالت خوبه؟
_خوبم... چند شبه وقتی میخوابم، خواب یه دختر رو میبینم ولی مطمعنم تا به حال توی زندگی واقعی ندیدمش...
۱.۶k
۲۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.