خوابه ابدی ( پارته یک )
بعده تولد هیژده سالگیم رفتم تا بازار و طبقه رواله همیشم اون گیره یه قدیمی به موهام بود تا الان چند باری شکسته بود ولی به خاطر اون شخص دادم تا درستش کنن همین طور که خریدامو انجام مدادم تسمیم گرفتم به خاطره تاریکیه همرا و خستگیم از میانبر برم خونه .
اون یه راه قدیمی بود که خونه هایه خراب شده هردو طرفشو گرفته بودن به خاطره خرافات زیاده مردم که میگفتن اونجا جن داره زیاد مکانه شلوغی نبود البته بزار اصلاح کنم اونجا اصن ادمی جز من پیدا نمیشدحدودا ساعتایه هشت اینا بود که بلخره خریدام تموم شد و باده خیلی سردی میزد بدو بدو از همون میاننبر رفتم اخرایه اوننجا بود که به خاطر خستگی سرعتم کم شده بود یهو دیدم یکی از پشته سر منو گرفت و کشیدم عقب رویه زمین درازم کرد و یک تیکه پاترچه رویه دهن و بینیم گذاشت تا بویه استون و حس کردم شروع کردم دستو پا زدن بدنم به خاطره ترس حسابی میلرزید انقدر ترسیده بودم که حتی به فکرم نکشید تا اون شخص رو ببینم چشمام کم کم دیدش تار شد و بعده سی ثانیه از هوش رفتم
وثقتی چشمامو باز کردم به صندلی بسته شده بودم تو یه اتاقه خالی پر از جسد با ترس به اطرافم نگاه میکردم فکر کنم اخرش بود که دره رو به روم باز شد و شخصی با ماسکه رویه صورتش امد داخل
..: خوب ایمی کوچولو از پدرت چه خبر
ایمی: به تو ربط نداره بزار برم اخه مگه من چیکار کردم که گرفتیم
..: یک این که جوابمو بده
دو این که تنها دلیلم گرفتنه پولم از پدرته
ایمی: اون معموریته
اخه من به اون چه
..: ربطت اینه که تو عزیز دردونشی و برات هر گاری میکنه تازشم فگر کردی اون مردک دزد واقعا معموریته احمق کوچولو
ایمی: راجبه پدرم اینطور حرف نزن اصن تو به اون چعه ربطی داری
..: من رییس این مفیام پدرت پولی که تو شرکتش سرمایه گذاری کردمو بالا کشید
ساکت شدم که بعده چند دیقع دستور داد منو ببرن و وقتی منو به زور وارده اون اتاق کردن با دیدنه ائن وسیله هایه شکنجه خشکم زد که..
اون یه راه قدیمی بود که خونه هایه خراب شده هردو طرفشو گرفته بودن به خاطره خرافات زیاده مردم که میگفتن اونجا جن داره زیاد مکانه شلوغی نبود البته بزار اصلاح کنم اونجا اصن ادمی جز من پیدا نمیشدحدودا ساعتایه هشت اینا بود که بلخره خریدام تموم شد و باده خیلی سردی میزد بدو بدو از همون میاننبر رفتم اخرایه اوننجا بود که به خاطر خستگی سرعتم کم شده بود یهو دیدم یکی از پشته سر منو گرفت و کشیدم عقب رویه زمین درازم کرد و یک تیکه پاترچه رویه دهن و بینیم گذاشت تا بویه استون و حس کردم شروع کردم دستو پا زدن بدنم به خاطره ترس حسابی میلرزید انقدر ترسیده بودم که حتی به فکرم نکشید تا اون شخص رو ببینم چشمام کم کم دیدش تار شد و بعده سی ثانیه از هوش رفتم
وثقتی چشمامو باز کردم به صندلی بسته شده بودم تو یه اتاقه خالی پر از جسد با ترس به اطرافم نگاه میکردم فکر کنم اخرش بود که دره رو به روم باز شد و شخصی با ماسکه رویه صورتش امد داخل
..: خوب ایمی کوچولو از پدرت چه خبر
ایمی: به تو ربط نداره بزار برم اخه مگه من چیکار کردم که گرفتیم
..: یک این که جوابمو بده
دو این که تنها دلیلم گرفتنه پولم از پدرته
ایمی: اون معموریته
اخه من به اون چه
..: ربطت اینه که تو عزیز دردونشی و برات هر گاری میکنه تازشم فگر کردی اون مردک دزد واقعا معموریته احمق کوچولو
ایمی: راجبه پدرم اینطور حرف نزن اصن تو به اون چعه ربطی داری
..: من رییس این مفیام پدرت پولی که تو شرکتش سرمایه گذاری کردمو بالا کشید
ساکت شدم که بعده چند دیقع دستور داد منو ببرن و وقتی منو به زور وارده اون اتاق کردن با دیدنه ائن وسیله هایه شکنجه خشکم زد که..
۲.۷k
۱۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.