P23من جزو خاطرات بدت بودم؟
پارت 23
من جزو خاطرات بدت بودم؟
-----------------------
دو هفته بعد
(یوری)
با حس کردن نور خورشید روی صورتم اروم چشممو باز کردم ....هر روز صبح با ی حسی از خواب لند میشدم...حس میکردم ی چیزی کمه ....ی حفره ی بزرگ توی قلبم اندازه ی .....
+س...سوا
با ب زبون اوردن اسمش دوباره چشممو بستم ....چقد جاش خالی بود ک دوباره بیاد و با ریختن اب یخ روم بیدارم کنه ....پوفی کشیدم و پتومو کنار زدم ....ب تختش نگاه کردم ک هنوزم مثل اخرین شبی بود ک روش خوابید ....اخرین شبی ک خوشحال بودم....
-------------------------
فلش بک ب دو هفته پیش
(سوری)
صبح با خوشحالی از خواب بلند شدم...با خودم گفتم اگ صبحمو با انرژی مثبت شروع کنم شاید امروز سوا از خواب بلند شه(خب راستش این اتفاق برا منم افتاد صبح با خوشحالی بلند شدم صبح جمعه هم بود یهو دیدم مامانم و خواهرم ساکتن گفتم چی شده بهم گفتن دوستم دیشب تصادف کرد مرد ..همینقدر یهویی) سریع لباس پوشیدم و رفتم سمت بیمارستان ...باخودم گفتم الان ب سوا سر میزنم بعدش میرم پیش یونگی
وراد اتاق سوا شدم ک خشکم زد ....دیدم ک تختی ک سوا روش بود رو دارن مرتب میکنن و اتاق هم ب جز دوتا پرستاری ک داششتن تمیزش میکردن خالی بود....یکی از پرستار ها اسمش نایون بود ...دختری ک دندون های خرگوشی و قیافه ی بامزه ای داشت و من و سوا هم باهاش دوست شدیم ...حتی چند بار با هم بیرون رفتیم ....ولی چهره اش مثل همیشه خوشحال و شاد نبود ....
+ل...لی سوا ک ...کجاست ؟
نایون برگشت سمتم ...با دیدنم اشک توی چشماش جمع شد ...اروم اومد و رو به روم ایستاد
نایون;یوری...متاسفم
اولش نگاهش کردم بعدش خندیدم ....دستمو گذاشتم روی شونه اش
+شوخی بامزه ای بود خرگوش کوچولو ...حالا بهم بگو اون مارمولک کجاست ....قول میدم کاریش نداشته باشم....
ولی با نگاه اشکی ای ک نایون بهم انداخت لبخندم محو شد ...دستمو از روی شونه اش برداشتم و وسط اتاق ایستادم...
+سوا این مسخره بازیا رو تموم کن و بیا بیرون میدونی من از این شوخی ها خوشم نمیاد ...
منتظر موندم....مطمئن بودم ی شوخیه...مگه میشه سوا بمیره؟مطمئنم ک الان ی جایی قایم شده با دوربینش تا بعدا ب قیافم کلی بخنده ...رفتم و تموم پرده ها رو کنار زدم و زیر تختا رو نگاه کردم
+سوا تموم کن این بازی کثیفو لنتی میگن گمشو بیا بیروووونن
با داد و صدای لرزون حرفمو زدم ....همیشه وقتی توی بچگی قایم موشک بازی یکردیم و من میترسیدم و گریه میکردم سریع با گریه ام میومد و بغلم میکرد ولی الان هیچ خبری ازش نبود ...
منتظر بودم تا از توی کمد بپره و بیاد ب ریشم بخره ولی خبری نبود ...
دوییدم سمت کمد و درو محکم باز کردم هیچی جز کاغد های مربوط ب بیمارستان اونجا نبود ...اونموقع بود ک باور کردم....باور کردم کسی ک نزدیک ترین و صمیمی ترین انسان زندکیم بوده رفته...تنها خانوادم ترکم کرد...
حس رها شدگی خیلی بده...وقتی تنها کسی ک بهش تکیه میکردی دیگه پیشت نیست
اونوقت بود ک جیغ زدم...
+د بیا بیرون عوضی ....مگه با تو نیستمممممم؟
نایون اومد و با گریه بغلم کرد
+بیا و بگو این ی شوخی مسخرس..بیا دیگه
روی زانوم افتادم و نایون هم کنارم نشست و بغلم کرد ....
+خواهش میکنم سوا ...بیا و بکو ی شوخیه
(پایان فلش بک)
با یاداوردی خاطرات مزخرف اونروز چشممو بستم و راه افتادم تا برم سمت همون بیمارستان لنتی ای ک بهترین دوستم رو اخرین بار اونجا دیدم....امیدوارم یونگی حالش خوب باشه
من جزو خاطرات بدت بودم؟
-----------------------
دو هفته بعد
(یوری)
با حس کردن نور خورشید روی صورتم اروم چشممو باز کردم ....هر روز صبح با ی حسی از خواب لند میشدم...حس میکردم ی چیزی کمه ....ی حفره ی بزرگ توی قلبم اندازه ی .....
+س...سوا
با ب زبون اوردن اسمش دوباره چشممو بستم ....چقد جاش خالی بود ک دوباره بیاد و با ریختن اب یخ روم بیدارم کنه ....پوفی کشیدم و پتومو کنار زدم ....ب تختش نگاه کردم ک هنوزم مثل اخرین شبی بود ک روش خوابید ....اخرین شبی ک خوشحال بودم....
-------------------------
فلش بک ب دو هفته پیش
(سوری)
صبح با خوشحالی از خواب بلند شدم...با خودم گفتم اگ صبحمو با انرژی مثبت شروع کنم شاید امروز سوا از خواب بلند شه(خب راستش این اتفاق برا منم افتاد صبح با خوشحالی بلند شدم صبح جمعه هم بود یهو دیدم مامانم و خواهرم ساکتن گفتم چی شده بهم گفتن دوستم دیشب تصادف کرد مرد ..همینقدر یهویی) سریع لباس پوشیدم و رفتم سمت بیمارستان ...باخودم گفتم الان ب سوا سر میزنم بعدش میرم پیش یونگی
وراد اتاق سوا شدم ک خشکم زد ....دیدم ک تختی ک سوا روش بود رو دارن مرتب میکنن و اتاق هم ب جز دوتا پرستاری ک داششتن تمیزش میکردن خالی بود....یکی از پرستار ها اسمش نایون بود ...دختری ک دندون های خرگوشی و قیافه ی بامزه ای داشت و من و سوا هم باهاش دوست شدیم ...حتی چند بار با هم بیرون رفتیم ....ولی چهره اش مثل همیشه خوشحال و شاد نبود ....
+ل...لی سوا ک ...کجاست ؟
نایون برگشت سمتم ...با دیدنم اشک توی چشماش جمع شد ...اروم اومد و رو به روم ایستاد
نایون;یوری...متاسفم
اولش نگاهش کردم بعدش خندیدم ....دستمو گذاشتم روی شونه اش
+شوخی بامزه ای بود خرگوش کوچولو ...حالا بهم بگو اون مارمولک کجاست ....قول میدم کاریش نداشته باشم....
ولی با نگاه اشکی ای ک نایون بهم انداخت لبخندم محو شد ...دستمو از روی شونه اش برداشتم و وسط اتاق ایستادم...
+سوا این مسخره بازیا رو تموم کن و بیا بیرون میدونی من از این شوخی ها خوشم نمیاد ...
منتظر موندم....مطمئن بودم ی شوخیه...مگه میشه سوا بمیره؟مطمئنم ک الان ی جایی قایم شده با دوربینش تا بعدا ب قیافم کلی بخنده ...رفتم و تموم پرده ها رو کنار زدم و زیر تختا رو نگاه کردم
+سوا تموم کن این بازی کثیفو لنتی میگن گمشو بیا بیروووونن
با داد و صدای لرزون حرفمو زدم ....همیشه وقتی توی بچگی قایم موشک بازی یکردیم و من میترسیدم و گریه میکردم سریع با گریه ام میومد و بغلم میکرد ولی الان هیچ خبری ازش نبود ...
منتظر بودم تا از توی کمد بپره و بیاد ب ریشم بخره ولی خبری نبود ...
دوییدم سمت کمد و درو محکم باز کردم هیچی جز کاغد های مربوط ب بیمارستان اونجا نبود ...اونموقع بود ک باور کردم....باور کردم کسی ک نزدیک ترین و صمیمی ترین انسان زندکیم بوده رفته...تنها خانوادم ترکم کرد...
حس رها شدگی خیلی بده...وقتی تنها کسی ک بهش تکیه میکردی دیگه پیشت نیست
اونوقت بود ک جیغ زدم...
+د بیا بیرون عوضی ....مگه با تو نیستمممممم؟
نایون اومد و با گریه بغلم کرد
+بیا و بگو این ی شوخی مسخرس..بیا دیگه
روی زانوم افتادم و نایون هم کنارم نشست و بغلم کرد ....
+خواهش میکنم سوا ...بیا و بکو ی شوخیه
(پایان فلش بک)
با یاداوردی خاطرات مزخرف اونروز چشممو بستم و راه افتادم تا برم سمت همون بیمارستان لنتی ای ک بهترین دوستم رو اخرین بار اونجا دیدم....امیدوارم یونگی حالش خوب باشه
۱۷.۲k
۱۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.