ببر وحشی part 19
تهیونگ ویو
تصمیم گرفتم که ا.ت را به جای اون دختر جا بزنم اما به احتمال زیاد اونا وایمیسن تا ما ازدواج کنیم و بعد برن .. برای همین که ا.ت هم قبول کنه تصمیم گرفت که این شرط را براش بزارم و منتظر جوابش بودم ..
تهیونگ : قبول میکنی یا نه ..
ا.ت : عاام .. خب .. من ( بغض و به لیا نگاه میکرد که سرش را تکون میداد و میگفت این کار را نکن اما ا.ت خودش تصمیم نهایی را گرفت و گفت .. )
ا.ت : باشه ... قبول.. میکنم ( بغض و استرس )
تهیونگ : اوک .. خوبه ( و به بادیگارد ها دستور داد که لیا را ول کنن )
لیا : ا.ت این چه کاری بود ..
ا.ت : مهم نیست لیا.. تو دیگه از اینجا برو ( بغض)
لیا : اما ..
ا.ت : دیگه برو لیا
لیا : باشه .. ( و از اتاق اومد بیرون و رفت )
ا.ت : چرا میخوای باهات ازدواج کنم .. ( بغض)
تهیونگ : ( نیشخند ) .. فکر اینکه خودم بخوام به سرت نزنه .. مامان و بابام قراره از المان بیان اینجا و تو باید نقش نامزد من را بازی کنی .. اونا وایمیسن تا ما ازدواج کنیم و بعد دوباره برمیگردن
ا.ت : باشه .. ( بغض )
ا.ت : مامان و بابات قراره کی برگردن ..
تهیونگ : فردا شب میان .. نگران لباس هم نباش به بادیگارد ها میگم برای فردا همه چیز را جور کنن
ا.ت : باشه ( سرد )
تهیونگ : فعلا دیگه برو بخواب .. و دیگه فکر فرارم به سرت نزنه
ا.ت : .... ( و از اتاق اومدم بیرون و از پله ها اومد بالا و اومد داخل اتاق خودش و دیگه نتونست بغضش را تحمل کنه و زد زیر گریه )
ا.ت ویو
اومدم داخل اتاقم و دیگه نتونستم بغض را نگه دارم و زدم زیر گریه .. چرا اینطوری شد .. تمام این کار ها را برای لیا کردم که زنده بمونه .. اومدم سمت تختم و دراز کشیدم و با تمام این فکر ها شبم را صبح کردم ..
( صبح)
ا.ت ویو
صبح از خواب بیدار شدم و رفتم سمت دستشویی و کار های لازم را کردم و اومدم بیرون و لباسام را عوض کردم و سر و وضعم هم درست کردم و اومدم بیرون و دیدم تهیونگ نشسته سر میز و منم اومدم و نشستم و شروع کردم به خوردن .. و بهش گفتم
ا.ت : پدر و مادرت .. ساعت چند میان
تهیونگ : ساعت ۸ اینجان
ا.ت : اهاان .. باشه
تهیونگ : امشب نقشِت را درست بازی کن ..
ا.ت : باشه .. نگران نباش .. ( سرد )
ا.ت : تو که .. دیگه با .. لیا کاری نداری ( بغض)
تهیونگ : شرط ها را قبول کردی برای همین .. دیگه باهاش کاری ندارم .. اما تا وقتی که شرط ها را زیر پا نزاری ..
تهیونگ : راستی تو چطوری لیا را خبر کردی
ا.ت : چی
تهیونگ : تو که گوشی نداری .. چطوری لیا را خبر کردی
ا.ت : عاام .. خب من .. از .. ( که یهو گوشی تهیونگ زنگ خورد )
ا.ت : اوووف.. خداراشکر .. ( اروم زیر لبش چ تهیونگ رفت )
ا.ت ویو
نمیدونستم جواب تهیونگ را چی بدم که یهو خداراشکر گوشیش زنگ خورد و مجبور شد که از سر میز بلند بشه و بره .. بعد از چند مین که اومد صبحانه را خوردیم و انگار یادش رفته بود .. و بعد تهیونگ رفت توی اتاق کارش و منم اومدم داخل اتاق خودم و خودم را پرت کردم روی تخت
( پرش زمانی به شب ساعت ۶ )
ا.ت ویو
ساعت ۶ عصر بود .. و من اومدم داخل اتاقم و دیدم تهیونگ لباس را اماده کرده بود و گذاشته بود روی تخت .. اوووف امشب مامان و باباش میان .. و من مجبور بودم که نقش نامزدش را بازی کنم .. رفتم داخل حموم و یه دوش چند دقیقه ای گرفتم و اومدم بیرون و موهام را خشک کردم و بهشون حالت دادم و بدنم هم خشک کردم و لباسم که روی تخت بود را برداشتم و پوشیدم .. و نشستم و یه ارایش لایت کردم و به ساعت نگاه کردم و دیدم پنج دقیقه به ۸ توی اینه دوباره سر و وضعم را مرتب کردم و اومدم پایین و دیدم تهیونگ هم کت و شلوارش را پوشیده و داره به من نگاه میکنه .. خیلی خوشتیپ شده بود ..
ا.ت : بابت لباس ممنون ..
تهیونگ : خواهش میکنم
ا.ت : هنوز نیومدند ..
تهیونگ : نه .. بهم گفتن توی راهن الاناست که بیان
ا.ت : اهاان .. باشه ( و بعد از چند دقیقه یکی در را زد و اجوما رفت سمت در و در را باز کرد و پدر و مادر تهیونگ اومدند داخل خونه و تهیونگ و ا.ت هم اومدند جلو برای اشنا شدن .. )
( نکته : مامان تهیونگ را با م.ته و باباش را با ب.ته نشون میدم )
تهیونگ : خوش اومدین مامان
م.ته : ممنون پسرم ..
تهیونگ : سلام
ب.ته : سلام
تهیونگ : معرفی میکنم ا.ت نامزدم ..
ا.ت : سلام من ا.تم نامزد تهیونگذ
م.ته و ب.ته : سلام
ا.ت : از آشنایی باهاتون خوشحالم .. ( لبخند )
ب.ته : همچنین دخترم .. ( لبخند و همه گی اومدند و نشستند و داشتند نوشیدنی میخوردند که یهو مامان تهیونگ گفت ..)
م.ته : خب .. دخترم چطوری با تهیونگ اشنا شدی
ا.ت : ااا .. خب راستش ..
پارت ۱۹ تموم شد ✨🤍
شرط
لایک : ۹۵
کامنت : ۹۰
اسلاید دو لباس ا.ت
اسلاید سه لباس تهیونگ
تصمیم گرفتم که ا.ت را به جای اون دختر جا بزنم اما به احتمال زیاد اونا وایمیسن تا ما ازدواج کنیم و بعد برن .. برای همین که ا.ت هم قبول کنه تصمیم گرفت که این شرط را براش بزارم و منتظر جوابش بودم ..
تهیونگ : قبول میکنی یا نه ..
ا.ت : عاام .. خب .. من ( بغض و به لیا نگاه میکرد که سرش را تکون میداد و میگفت این کار را نکن اما ا.ت خودش تصمیم نهایی را گرفت و گفت .. )
ا.ت : باشه ... قبول.. میکنم ( بغض و استرس )
تهیونگ : اوک .. خوبه ( و به بادیگارد ها دستور داد که لیا را ول کنن )
لیا : ا.ت این چه کاری بود ..
ا.ت : مهم نیست لیا.. تو دیگه از اینجا برو ( بغض)
لیا : اما ..
ا.ت : دیگه برو لیا
لیا : باشه .. ( و از اتاق اومد بیرون و رفت )
ا.ت : چرا میخوای باهات ازدواج کنم .. ( بغض)
تهیونگ : ( نیشخند ) .. فکر اینکه خودم بخوام به سرت نزنه .. مامان و بابام قراره از المان بیان اینجا و تو باید نقش نامزد من را بازی کنی .. اونا وایمیسن تا ما ازدواج کنیم و بعد دوباره برمیگردن
ا.ت : باشه .. ( بغض )
ا.ت : مامان و بابات قراره کی برگردن ..
تهیونگ : فردا شب میان .. نگران لباس هم نباش به بادیگارد ها میگم برای فردا همه چیز را جور کنن
ا.ت : باشه ( سرد )
تهیونگ : فعلا دیگه برو بخواب .. و دیگه فکر فرارم به سرت نزنه
ا.ت : .... ( و از اتاق اومدم بیرون و از پله ها اومد بالا و اومد داخل اتاق خودش و دیگه نتونست بغضش را تحمل کنه و زد زیر گریه )
ا.ت ویو
اومدم داخل اتاقم و دیگه نتونستم بغض را نگه دارم و زدم زیر گریه .. چرا اینطوری شد .. تمام این کار ها را برای لیا کردم که زنده بمونه .. اومدم سمت تختم و دراز کشیدم و با تمام این فکر ها شبم را صبح کردم ..
( صبح)
ا.ت ویو
صبح از خواب بیدار شدم و رفتم سمت دستشویی و کار های لازم را کردم و اومدم بیرون و لباسام را عوض کردم و سر و وضعم هم درست کردم و اومدم بیرون و دیدم تهیونگ نشسته سر میز و منم اومدم و نشستم و شروع کردم به خوردن .. و بهش گفتم
ا.ت : پدر و مادرت .. ساعت چند میان
تهیونگ : ساعت ۸ اینجان
ا.ت : اهاان .. باشه
تهیونگ : امشب نقشِت را درست بازی کن ..
ا.ت : باشه .. نگران نباش .. ( سرد )
ا.ت : تو که .. دیگه با .. لیا کاری نداری ( بغض)
تهیونگ : شرط ها را قبول کردی برای همین .. دیگه باهاش کاری ندارم .. اما تا وقتی که شرط ها را زیر پا نزاری ..
تهیونگ : راستی تو چطوری لیا را خبر کردی
ا.ت : چی
تهیونگ : تو که گوشی نداری .. چطوری لیا را خبر کردی
ا.ت : عاام .. خب من .. از .. ( که یهو گوشی تهیونگ زنگ خورد )
ا.ت : اوووف.. خداراشکر .. ( اروم زیر لبش چ تهیونگ رفت )
ا.ت ویو
نمیدونستم جواب تهیونگ را چی بدم که یهو خداراشکر گوشیش زنگ خورد و مجبور شد که از سر میز بلند بشه و بره .. بعد از چند مین که اومد صبحانه را خوردیم و انگار یادش رفته بود .. و بعد تهیونگ رفت توی اتاق کارش و منم اومدم داخل اتاق خودم و خودم را پرت کردم روی تخت
( پرش زمانی به شب ساعت ۶ )
ا.ت ویو
ساعت ۶ عصر بود .. و من اومدم داخل اتاقم و دیدم تهیونگ لباس را اماده کرده بود و گذاشته بود روی تخت .. اوووف امشب مامان و باباش میان .. و من مجبور بودم که نقش نامزدش را بازی کنم .. رفتم داخل حموم و یه دوش چند دقیقه ای گرفتم و اومدم بیرون و موهام را خشک کردم و بهشون حالت دادم و بدنم هم خشک کردم و لباسم که روی تخت بود را برداشتم و پوشیدم .. و نشستم و یه ارایش لایت کردم و به ساعت نگاه کردم و دیدم پنج دقیقه به ۸ توی اینه دوباره سر و وضعم را مرتب کردم و اومدم پایین و دیدم تهیونگ هم کت و شلوارش را پوشیده و داره به من نگاه میکنه .. خیلی خوشتیپ شده بود ..
ا.ت : بابت لباس ممنون ..
تهیونگ : خواهش میکنم
ا.ت : هنوز نیومدند ..
تهیونگ : نه .. بهم گفتن توی راهن الاناست که بیان
ا.ت : اهاان .. باشه ( و بعد از چند دقیقه یکی در را زد و اجوما رفت سمت در و در را باز کرد و پدر و مادر تهیونگ اومدند داخل خونه و تهیونگ و ا.ت هم اومدند جلو برای اشنا شدن .. )
( نکته : مامان تهیونگ را با م.ته و باباش را با ب.ته نشون میدم )
تهیونگ : خوش اومدین مامان
م.ته : ممنون پسرم ..
تهیونگ : سلام
ب.ته : سلام
تهیونگ : معرفی میکنم ا.ت نامزدم ..
ا.ت : سلام من ا.تم نامزد تهیونگذ
م.ته و ب.ته : سلام
ا.ت : از آشنایی باهاتون خوشحالم .. ( لبخند )
ب.ته : همچنین دخترم .. ( لبخند و همه گی اومدند و نشستند و داشتند نوشیدنی میخوردند که یهو مامان تهیونگ گفت ..)
م.ته : خب .. دخترم چطوری با تهیونگ اشنا شدی
ا.ت : ااا .. خب راستش ..
پارت ۱۹ تموم شد ✨🤍
شرط
لایک : ۹۵
کامنت : ۹۰
اسلاید دو لباس ا.ت
اسلاید سه لباس تهیونگ
۳۶.۲k
۰۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.