بی رحم تر از همه/پارت ۱۹۸
اسلایدها: هیون ( پسر تهیونگ )
یک هفته بعد...
از زبان ات:
چند روزی میشه که در حال آماده شدن برای عروسی جونگکوک و هانا هستیم...
منو هایون سرمون خیلی شلوغه... بچه هام هستن یکم کارمون کندتر پیش میره... چون نه من نه هایون دلمون نمیاد که بچه هامونو پیش پرستار بزاریم و بریم...
از زبان هایون:
هیون تو بغلم بود... بهش شیر دادم... بعدش بردم بخوابه... میخواستم از اتاق بیام بیرون که تهیونگ اومد داخل... اومد بغلم کرد و باهم به هیون نگاه کردیم که معصومانه خوابیده بود... گفتم: هنوزم از اینکه موقع به دنیا اومدن هیون پیشم نبودی ناراحتم
تهیونگ: من از این ناراحتم که پیشت نبودم تا آرومت کنم... نبودم که وقتی درد کشیدی دستاتو بگیرم... نبودم وقتی پسر قشنگمو به دنیا آوردی از خوشحالی گریه کنم... به جاش توی اون سلولِ تنهایی خودمو به در و دیوار میزدم... تا یه خبر بهم دادن مُردم و زنده شدم
هایون: اینطوری نگو قلبم میگیره... اصن فراموشش کنیم
تهیونگ: باشه... فقط اینکه
هایون: اینکه چی؟
تهیونگ: پسر کوچولومون زیادی خشگله
هایون: معلومه... وقتی مامان باباش انقد خشگلن مگه میشه بد باشه
تهیونگ: قطعا... یه سوالی دارم
هایون: جونم
تهیونگ: کی آمادگی پیدا میکنی که بچه دوممونو باردار بشی؟
هایون: فقط چون یکسال دوریت خیلی اذیتم کرد این حرفتو نشنیده میگیرم و بابتش باهات دعوا نمیکنم... ولی توام حداقل تا سه سالگی هیون این حرفو تکرار نکنی...
اینو که گفتم تهیونگ خندید و گونمو بوسید و گفت: منم بخاطر یکسال دور بودن ازت و اینکه نتونستم ازت مراقبت کنم تا سالگی هیون از این حرفا نمیزنم...
از زبان شوگا:
حالا که دیگه اوایل بهار شده و عمارت ماهم از تاریکی و سرمای سخت عبور کرده، اینکه تو حیاط عمارت باشیم و نفس راحتی بکشیم بهترین لحظات عمرمونه... بیرون نشسته بودم و ووک هم پیشم بود... ات خونه نبود.. داشتم باهاش بازی میکردم که جیمین و جونگکوک با هم از بیرون اومدن پیشم... جونگکوک اومد ووک رو بغل کرد و گفت: اوه یاااههه ووکییییی... حالت چطوره.... اسم عمو رو بگو
جیمین: هیییی جونگکوک شی... بچه رو ول کن... خب نمیخواد اسمتو بگه دیگه...
من که نشسته بودم و به کل کل کردن جونگکوک و جیمین میخندیدم گفتم: ووک جفتتونو دوس داره ولی خب فعلا نمیتونه درست اسمتونو تلفظ کنه
جونگکوک: هیونگ... خودم یادش دادم وقتی شما نبودین اسممو گفت... صبر کنین الان میگه... و رو به ووک گفت: بگو قربونت برم
ووک: عمو... کوکی...
جونگکوک اینو شنید باز با جیمین بحث کرد... گفتم: بس کنین سرم رفت... پرستار! کجایی
بیا این بچه رو ببر...
تهیونگ و هایون از عمارت بیرون اومدن و به طرف ما میومدن... تهیونگ گفت: چه خبره اینجا رو گذاشتین رو سرتون
جیمین: هیچی.. یکی اینجا مغزش تو پنج سالگی مونده متاسفانه وروجکم هست
جونگکوک: یااا... جیمین شی...فعلا که هرکی تورو کنارم ببینه فک میکنه تو پسر بچه ای....
یک هفته بعد...
از زبان ات:
چند روزی میشه که در حال آماده شدن برای عروسی جونگکوک و هانا هستیم...
منو هایون سرمون خیلی شلوغه... بچه هام هستن یکم کارمون کندتر پیش میره... چون نه من نه هایون دلمون نمیاد که بچه هامونو پیش پرستار بزاریم و بریم...
از زبان هایون:
هیون تو بغلم بود... بهش شیر دادم... بعدش بردم بخوابه... میخواستم از اتاق بیام بیرون که تهیونگ اومد داخل... اومد بغلم کرد و باهم به هیون نگاه کردیم که معصومانه خوابیده بود... گفتم: هنوزم از اینکه موقع به دنیا اومدن هیون پیشم نبودی ناراحتم
تهیونگ: من از این ناراحتم که پیشت نبودم تا آرومت کنم... نبودم که وقتی درد کشیدی دستاتو بگیرم... نبودم وقتی پسر قشنگمو به دنیا آوردی از خوشحالی گریه کنم... به جاش توی اون سلولِ تنهایی خودمو به در و دیوار میزدم... تا یه خبر بهم دادن مُردم و زنده شدم
هایون: اینطوری نگو قلبم میگیره... اصن فراموشش کنیم
تهیونگ: باشه... فقط اینکه
هایون: اینکه چی؟
تهیونگ: پسر کوچولومون زیادی خشگله
هایون: معلومه... وقتی مامان باباش انقد خشگلن مگه میشه بد باشه
تهیونگ: قطعا... یه سوالی دارم
هایون: جونم
تهیونگ: کی آمادگی پیدا میکنی که بچه دوممونو باردار بشی؟
هایون: فقط چون یکسال دوریت خیلی اذیتم کرد این حرفتو نشنیده میگیرم و بابتش باهات دعوا نمیکنم... ولی توام حداقل تا سه سالگی هیون این حرفو تکرار نکنی...
اینو که گفتم تهیونگ خندید و گونمو بوسید و گفت: منم بخاطر یکسال دور بودن ازت و اینکه نتونستم ازت مراقبت کنم تا سالگی هیون از این حرفا نمیزنم...
از زبان شوگا:
حالا که دیگه اوایل بهار شده و عمارت ماهم از تاریکی و سرمای سخت عبور کرده، اینکه تو حیاط عمارت باشیم و نفس راحتی بکشیم بهترین لحظات عمرمونه... بیرون نشسته بودم و ووک هم پیشم بود... ات خونه نبود.. داشتم باهاش بازی میکردم که جیمین و جونگکوک با هم از بیرون اومدن پیشم... جونگکوک اومد ووک رو بغل کرد و گفت: اوه یاااههه ووکییییی... حالت چطوره.... اسم عمو رو بگو
جیمین: هیییی جونگکوک شی... بچه رو ول کن... خب نمیخواد اسمتو بگه دیگه...
من که نشسته بودم و به کل کل کردن جونگکوک و جیمین میخندیدم گفتم: ووک جفتتونو دوس داره ولی خب فعلا نمیتونه درست اسمتونو تلفظ کنه
جونگکوک: هیونگ... خودم یادش دادم وقتی شما نبودین اسممو گفت... صبر کنین الان میگه... و رو به ووک گفت: بگو قربونت برم
ووک: عمو... کوکی...
جونگکوک اینو شنید باز با جیمین بحث کرد... گفتم: بس کنین سرم رفت... پرستار! کجایی
بیا این بچه رو ببر...
تهیونگ و هایون از عمارت بیرون اومدن و به طرف ما میومدن... تهیونگ گفت: چه خبره اینجا رو گذاشتین رو سرتون
جیمین: هیچی.. یکی اینجا مغزش تو پنج سالگی مونده متاسفانه وروجکم هست
جونگکوک: یااا... جیمین شی...فعلا که هرکی تورو کنارم ببینه فک میکنه تو پسر بچه ای....
۷.۹k
۱۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.