سناریو پارت ۹
از زبون راوی:
*چندین روز بعد*
باجی و سوکی سوار بر موتور داشتن تو خیابونای شهر حرکت میکردن
سوکی(باجی مطمئنی دیر نمیرسیم؟)
باجی(خیالت تخت هنوز ده دقیقه تا شروع مسابقه مونده الانم خیلی نزدیکیم)
سوکی اسکیت بردش رو محکم تو دستش گرفته بود درواقع داشتن به پیست اسکیت سواری میرفتن،سوکی مسابقه داشت و زمان زیادی تا شروع رقابت نبود
&پنج دقیقه بعد&
از زبون باجی:
رسیدیم جلوی در ورودی پیست اسکیت
قبل از اینکه فرصت کنم از سوکی خدافظی کنم دیدم داره بدو بدو میره سمت محل مسابقه
باجی(مواظب خودت باش خودتو زخم و زیلی نکنی یه وقت) *با داد*
سوکی(باشهههههههههه)*فریاد*
کم کم سوکی از جلو چشام دور شد
*صبح روز بعد*
داشتم میرفتم خونه سوکی که ببینم مسابقه دیشب چطور بود
در خونه رو باز کردم سوکی خونه نبود
رفتم داخل یکم تو اتاق ها گشتم که یه صدایی از تو اتاق خوابش شنیدم
رفتم تو اتاق خواب
باجی(سلام سوکی مسابقه دیشب چطور بو...)
دیدم سوکی رو تختش غش کرده پاهاشو جمع کرده بود و دستش رو زانو هاش قفل بود
سوکی(خدایا...چرا من...؟چرا من...؟)
باجی(چته چرا اینجوری شدی؟ نکنه باختی؟)
سوکی(دوم شدم........)
باجی(اینکه ناراحتی نداره شاید دفعه بعد اول شدی تازشم دوم شدن که چیز بدی نیست حالا این قیافه دپرس رو به خودت نگیر تو دیگه بچه نیستی)
از زبون سوکی:
همونجوری به باجی زل زده بودم
حرفاش درست بود شایدم دوم شدن چیز بدی نباشه آروم از رو تخت بلند شدم و به دیوار تکیه دادم باجی هم کنارم رو تخت نشست
باجی(بریم یاکی سوبا بخوریم؟)
سوکی(ولش کن جان سوکی حوصله ندارم)
باجی چشماشو درشت کرد و با یه نگاه بچگونه بهم زل زد
باجی(تولو قودااااا🥺)
سوکی(ام...خب...اهه...هوففف باشه باشه)
حاضر شدم و با باجی رفتم بیرون
دو تا یاکی سوبا خریدم و رو نیمکت پارک نشستیم خوردیم
ببخشید اگه مزخرف شد
جانهه🖤🩶❤️🧡💜💚💙🧡🤎🤎🧡🩶🩵❤️💖💜💜💚💗💙
*چندین روز بعد*
باجی و سوکی سوار بر موتور داشتن تو خیابونای شهر حرکت میکردن
سوکی(باجی مطمئنی دیر نمیرسیم؟)
باجی(خیالت تخت هنوز ده دقیقه تا شروع مسابقه مونده الانم خیلی نزدیکیم)
سوکی اسکیت بردش رو محکم تو دستش گرفته بود درواقع داشتن به پیست اسکیت سواری میرفتن،سوکی مسابقه داشت و زمان زیادی تا شروع رقابت نبود
&پنج دقیقه بعد&
از زبون باجی:
رسیدیم جلوی در ورودی پیست اسکیت
قبل از اینکه فرصت کنم از سوکی خدافظی کنم دیدم داره بدو بدو میره سمت محل مسابقه
باجی(مواظب خودت باش خودتو زخم و زیلی نکنی یه وقت) *با داد*
سوکی(باشهههههههههه)*فریاد*
کم کم سوکی از جلو چشام دور شد
*صبح روز بعد*
داشتم میرفتم خونه سوکی که ببینم مسابقه دیشب چطور بود
در خونه رو باز کردم سوکی خونه نبود
رفتم داخل یکم تو اتاق ها گشتم که یه صدایی از تو اتاق خوابش شنیدم
رفتم تو اتاق خواب
باجی(سلام سوکی مسابقه دیشب چطور بو...)
دیدم سوکی رو تختش غش کرده پاهاشو جمع کرده بود و دستش رو زانو هاش قفل بود
سوکی(خدایا...چرا من...؟چرا من...؟)
باجی(چته چرا اینجوری شدی؟ نکنه باختی؟)
سوکی(دوم شدم........)
باجی(اینکه ناراحتی نداره شاید دفعه بعد اول شدی تازشم دوم شدن که چیز بدی نیست حالا این قیافه دپرس رو به خودت نگیر تو دیگه بچه نیستی)
از زبون سوکی:
همونجوری به باجی زل زده بودم
حرفاش درست بود شایدم دوم شدن چیز بدی نباشه آروم از رو تخت بلند شدم و به دیوار تکیه دادم باجی هم کنارم رو تخت نشست
باجی(بریم یاکی سوبا بخوریم؟)
سوکی(ولش کن جان سوکی حوصله ندارم)
باجی چشماشو درشت کرد و با یه نگاه بچگونه بهم زل زد
باجی(تولو قودااااا🥺)
سوکی(ام...خب...اهه...هوففف باشه باشه)
حاضر شدم و با باجی رفتم بیرون
دو تا یاکی سوبا خریدم و رو نیمکت پارک نشستیم خوردیم
ببخشید اگه مزخرف شد
جانهه🖤🩶❤️🧡💜💚💙🧡🤎🤎🧡🩶🩵❤️💖💜💜💚💗💙
۸۲۶
۱۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.