دو پارتی (وقتی بچه دار نمیشید...) پارت ۱
#جونگین
#استری_کیدز
سرت رو به پنجره ی ماشین تکیه داده بودی و آروم آروم اشک میریختی...
تازه از بیمارستان اومده بودین و تازه فهمیده بودی دلیل بچه دار نشدنتون چیه...و همش بخاطر تو بوده...تو توانایی بچه دار شدن نداشتی و درمانی هم براش وجود نداشت و این باعث شده بود به شدت خودت رواضافه و بدردنخور و اشتباه بدونی...
جونگین هر از گاهی چشمای غمگینش رو به تو میداد و نگاهت میکرد اما بعد با ناامیدی نگاهش رو به جاده میداد و میروند...
حتی روت نمیشد به جونگین که همسرت بود نگاه بکنی...اون به شدت بچه دوست داشت و اینو چندین بار بهت گفته بود...حتی بعضی اوقات با کلی ذوق و شوق برات از اسم های بچه ها میگفت و از عادتاشون باهات حرف میزد...و اینکه حالا فهمیدی نمیتونی بهش چیزی که همیشه و همیشه میخواست رو بدی...بدجوری باعث میشد احساس پشیمونی از اینکه با جونگین ازدواج کردی بهت دست بده....فکر میکردی...این یک اشتباه بوده و داری با این رابطه به جونگین آسیب میزنی...
با ایستادن ماشین به خودت اومدی و چشمای اشکیت رو از پنجره گرفتی و به مردی که کنارت نشسته بود و با لبخند نگاهت میکرد دادی...
+ چ..چیشده ؟
جونگین همینطور که با لبخندی زیبا جوری که انگار چیزی نشده نگاهت میکرد ، لب زد :
_ بریم کنار دریا بشینیم ؟
متعجب شدی
+ چ..چرا الان؟
همچنان لبخندی بر لب داشت و در ماشین رو باز کرد...
_ یکم دلم میخواد باهات توی این هوای ابری ، توی ساحل بشینم و از منظره لذت ببرم....
آروم و با تردید سرت رو تکون دادی که لبخندش پر رنگ تر از قبل شد و از ماشین پیاده شد و به سمت در قسمت تو اومد و برات بازش کرد....
آروم سرت رو برای تشکر تکون دادی و پیاده شدی...
ساحل مثل همیشه نبود....بخاطر ابری بودن هوا و اینکه حالا نزدیک به غروب بود زیاد آدم کنار دریا نبودن و خلوتی بیشتری داشت...
جونگین با لبخند به سمتت اومد و دستت رو گرفت و آروم و قدم قدم زنان تورو به سمت قسمتی از ساحل که همیشه میشستین و به جزر و مد دریا خیره میشدین....برد
#استری_کیدز
سرت رو به پنجره ی ماشین تکیه داده بودی و آروم آروم اشک میریختی...
تازه از بیمارستان اومده بودین و تازه فهمیده بودی دلیل بچه دار نشدنتون چیه...و همش بخاطر تو بوده...تو توانایی بچه دار شدن نداشتی و درمانی هم براش وجود نداشت و این باعث شده بود به شدت خودت رواضافه و بدردنخور و اشتباه بدونی...
جونگین هر از گاهی چشمای غمگینش رو به تو میداد و نگاهت میکرد اما بعد با ناامیدی نگاهش رو به جاده میداد و میروند...
حتی روت نمیشد به جونگین که همسرت بود نگاه بکنی...اون به شدت بچه دوست داشت و اینو چندین بار بهت گفته بود...حتی بعضی اوقات با کلی ذوق و شوق برات از اسم های بچه ها میگفت و از عادتاشون باهات حرف میزد...و اینکه حالا فهمیدی نمیتونی بهش چیزی که همیشه و همیشه میخواست رو بدی...بدجوری باعث میشد احساس پشیمونی از اینکه با جونگین ازدواج کردی بهت دست بده....فکر میکردی...این یک اشتباه بوده و داری با این رابطه به جونگین آسیب میزنی...
با ایستادن ماشین به خودت اومدی و چشمای اشکیت رو از پنجره گرفتی و به مردی که کنارت نشسته بود و با لبخند نگاهت میکرد دادی...
+ چ..چیشده ؟
جونگین همینطور که با لبخندی زیبا جوری که انگار چیزی نشده نگاهت میکرد ، لب زد :
_ بریم کنار دریا بشینیم ؟
متعجب شدی
+ چ..چرا الان؟
همچنان لبخندی بر لب داشت و در ماشین رو باز کرد...
_ یکم دلم میخواد باهات توی این هوای ابری ، توی ساحل بشینم و از منظره لذت ببرم....
آروم و با تردید سرت رو تکون دادی که لبخندش پر رنگ تر از قبل شد و از ماشین پیاده شد و به سمت در قسمت تو اومد و برات بازش کرد....
آروم سرت رو برای تشکر تکون دادی و پیاده شدی...
ساحل مثل همیشه نبود....بخاطر ابری بودن هوا و اینکه حالا نزدیک به غروب بود زیاد آدم کنار دریا نبودن و خلوتی بیشتری داشت...
جونگین با لبخند به سمتت اومد و دستت رو گرفت و آروم و قدم قدم زنان تورو به سمت قسمتی از ساحل که همیشه میشستین و به جزر و مد دریا خیره میشدین....برد
۳۰.۰k
۱۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.