وقتی عاشق دوست داداشت شدی....
سلامم
من ات ام خواهر یونگی..
پدر و مادرمون فرانسه ان و منم اومدم چند روز پیش یونگی تو سئول بمونم....
ساعت ۱ ظهر از خواب بیدار شدم.....
و خواستم برم حموم و یه دوش بگیرم و بعد ناهار بخوریم.....
اصلا نمیدونم یونگی کجاست؟
رفتم حموم و یه دوش ۵ دقیقه ای گرفتم....
هوففففف....
راحت شدم...
دیشب کلی عرق کرده بودم....
حوله مستطیل شکلمو از تو کشو بر داشتم....
پیچیدم دور بدنم...
که از قفسه سینم تا روی زانوم و گرفت..
سشوار و در آوردم و
موهامو اروم خشک کردم .....
بعدش موهامو گوجه کردم و رفتم از یونگی بپرسم ببینم لباس راحتیامو کجا گذاشته!
دیشب که رسیدم مستقیم با همین لباسا خوابیدم...
از پله ها پایین و به سرش رسیدم...
+یونگ......
با صحنه ای که مقابلم دیدم از خجالت آب شدم....
یونگی و دوستاش(اعضا) رو مبلا نشستن و دارن غذا میخورن....
که با دیدن من تیکه پیتزاهاشون رو جلوی دهنشون نگه داشتن و از خوردن دست کشیدن...
یه نفر تو اون بحث توجهمو جلب کرد....همونطور که با اومدن من پیتزاشو گذاشت سر جاش و ارنجشو گذاشت رو مبل و دستشو گذاشت زیر چونش.....
چه لاشی ایه!
+ب...ب...ببخشید!
و بدو بدو رفتم بالا...
ای واییی!بدبخت شدم!
همه جامو دیدننن!
رفتم جلوی آینه و با دیدن خط سینه عمیقم که به خاطر پیچکندن حوله ایجاد شده بود...
شروع به فحش دادن خودم کردم...
اون لاشیی!
چقدرم ازش بدم اومد!
که با صدای باز شدن در به سمت در برگشتم!
×میا!
+او..اوپا...اینا کیننن؟
×چرا اینجوری میای پایین!
+خواستم لباسامو بهم نشون بدی!
×کشوی اول اتاق خودمه....
+اون یارو....همونی که لاش...
×هوممم جیمینو میگی!
+خیلی هول و چندشه!
×خب حالا...مثلا غیرت دارما!
+باشه خب!با این غیرتت!
×یه لباس درس حسابی بپوش!
+چشممم برو حالا...
من ات ام خواهر یونگی..
پدر و مادرمون فرانسه ان و منم اومدم چند روز پیش یونگی تو سئول بمونم....
ساعت ۱ ظهر از خواب بیدار شدم.....
و خواستم برم حموم و یه دوش بگیرم و بعد ناهار بخوریم.....
اصلا نمیدونم یونگی کجاست؟
رفتم حموم و یه دوش ۵ دقیقه ای گرفتم....
هوففففف....
راحت شدم...
دیشب کلی عرق کرده بودم....
حوله مستطیل شکلمو از تو کشو بر داشتم....
پیچیدم دور بدنم...
که از قفسه سینم تا روی زانوم و گرفت..
سشوار و در آوردم و
موهامو اروم خشک کردم .....
بعدش موهامو گوجه کردم و رفتم از یونگی بپرسم ببینم لباس راحتیامو کجا گذاشته!
دیشب که رسیدم مستقیم با همین لباسا خوابیدم...
از پله ها پایین و به سرش رسیدم...
+یونگ......
با صحنه ای که مقابلم دیدم از خجالت آب شدم....
یونگی و دوستاش(اعضا) رو مبلا نشستن و دارن غذا میخورن....
که با دیدن من تیکه پیتزاهاشون رو جلوی دهنشون نگه داشتن و از خوردن دست کشیدن...
یه نفر تو اون بحث توجهمو جلب کرد....همونطور که با اومدن من پیتزاشو گذاشت سر جاش و ارنجشو گذاشت رو مبل و دستشو گذاشت زیر چونش.....
چه لاشی ایه!
+ب...ب...ببخشید!
و بدو بدو رفتم بالا...
ای واییی!بدبخت شدم!
همه جامو دیدننن!
رفتم جلوی آینه و با دیدن خط سینه عمیقم که به خاطر پیچکندن حوله ایجاد شده بود...
شروع به فحش دادن خودم کردم...
اون لاشیی!
چقدرم ازش بدم اومد!
که با صدای باز شدن در به سمت در برگشتم!
×میا!
+او..اوپا...اینا کیننن؟
×چرا اینجوری میای پایین!
+خواستم لباسامو بهم نشون بدی!
×کشوی اول اتاق خودمه....
+اون یارو....همونی که لاش...
×هوممم جیمینو میگی!
+خیلی هول و چندشه!
×خب حالا...مثلا غیرت دارما!
+باشه خب!با این غیرتت!
×یه لباس درس حسابی بپوش!
+چشممم برو حالا...
۳۱.۲k
۰۷ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.