قشنگ ترین عذاب من پارت ۸
قشنگ ترین عذاب من پارت ۸
ویو کوک
خون جلو چشمام رو گرفته بود
رفتم سمت پسره و تا میخورد زدمش
کوک : نفهم آشغال . بهت یاد ندادن به اموال دیگران دست درازی نکنی؟ ها؟(داد)
* : و...ولم کن
کوک : ولت کنم که بری با پسرای دیگه هم همین کارو بکنی؟ فکر کردی پس فترت(داد و عصبی)
وقتی بیهوش شد ولش کردم و به سوهو زنگ زدم .
کوک : سلام سوهو
سوهو : های جونگ کوک
کوک : بیا به این آدرسی که بهت میگم ، یه نفر هست که باید ببریش
سوهو : خیله خب ۱۰ دقیقه دیگه نزدیک ترین گروه مون رو میفرستم به اون موقعیت ، فعلا
کوک : فعلا
موقعیت اونجا رو براش فرستادم و برگشتم سمت تهیونگ که دیدم یه گوشه نشسته و خون کنار لبش رو پاک میکنه
آروم رفتم طرفش و دستمالی رو دادم بهش
سرش رو گذاشت رو پاهاش و پالتوش رو محکم دورش پیچید
از اینکه چرا حالش انقدر بده ، اونم زمانی که دیگه خطری تحدیدش نمیکرد چیزی نمیفهمیدم . درست بعد ۱۰ مین سوهو و افرادش رسیدن ؛ تهیونگ سرش رو بالا گرفت و با دیدن افراد پلیس کاملا واضح بود که تعجب کرده
سوهو : سلام داداش
کوک : سلام
سوهو : خب...؟
کوک : اونجاست(سرد)
سوهو : پسر!! چیکارش کردی کوک!!؟(تعجب)
کوک : تقصیر خود الدنگشه . میخواست دست درازی نکنه (سرد)
سوهو : سوجین ببرش
سوجین : چشم قربان
سوهو : باشه . پس کاری نداری؟؟
کوک : نه
سوهو : آها ، برای توضیح پرونده باهات کار دارم ...
کوک : الان که....باید رییسم رو ببرم ، بعدش میام پیشت
سوهو : عه رییسته؟؟ (آروم)
کوک : اوهوم
سوهو : پس ۲۰ مین دیگه دوباره میبینمت
رفتم سمت تهیونگ و صداش کردم
کوک : قربان؟ نمیخواید پاشید؟؟(آروم)
ته : کوک...(بی حال)
دلم با شنیدن اسمم از زبونش قنج خاصی رفت
کوک : ب...بله؟
ته : من...نمیتونم ، نمیتونم پاشم(بی حال)
کوک : حالتون خوبه؟(نگران)
ته : ب...برو...برو...بگو...ی...یونگی بیاد(بیحال)
کوک : اما نمیتونم اینجا تنها تون بزارم
ته : بهت میگم برو بگو بیاد (بلند)
کوک : منم گفتم نمیتونم(جدی)
جلو پاش چمپاته زدم
کوک : لطفاً ... نمیتونم تنها تون بزارم ، همین چند دقیقه پیش یه عوضی قصد دست درازی بهتون رو داشت.
چیزی نگفت . میخواستم پاشم که حس کردم وزنی رو کمرم نشست . اولش کپ کردم ، ولی بعد فهمیدم نشسته رو کمرم
به زور بلندش کردم و بردمش سمت ساختمون شرکت
وقتی رسیدم دم اتاقش میا ، یونگی و جیمین دوییدن سمتم
البته که سمت من نه ، سمت تهیونگ
یونگی : ت...تهیونگ...چیشده؟(تعجب)
میا : تهیونگا یه حرفی بزن(نگران)
همینطور پشت هم ازش سوال میپرسیدن
اوففف الان واسه من لال شده . خب بنال دیگه براشون //:
کوک : لطفاً بزارید ببرمشون داخل. حالشون خوب نیست ؛ بعدش میتونیم حرف بزنیم(جدی)
میا : کوک!!(آروم)
ویو کوک
خون جلو چشمام رو گرفته بود
رفتم سمت پسره و تا میخورد زدمش
کوک : نفهم آشغال . بهت یاد ندادن به اموال دیگران دست درازی نکنی؟ ها؟(داد)
* : و...ولم کن
کوک : ولت کنم که بری با پسرای دیگه هم همین کارو بکنی؟ فکر کردی پس فترت(داد و عصبی)
وقتی بیهوش شد ولش کردم و به سوهو زنگ زدم .
کوک : سلام سوهو
سوهو : های جونگ کوک
کوک : بیا به این آدرسی که بهت میگم ، یه نفر هست که باید ببریش
سوهو : خیله خب ۱۰ دقیقه دیگه نزدیک ترین گروه مون رو میفرستم به اون موقعیت ، فعلا
کوک : فعلا
موقعیت اونجا رو براش فرستادم و برگشتم سمت تهیونگ که دیدم یه گوشه نشسته و خون کنار لبش رو پاک میکنه
آروم رفتم طرفش و دستمالی رو دادم بهش
سرش رو گذاشت رو پاهاش و پالتوش رو محکم دورش پیچید
از اینکه چرا حالش انقدر بده ، اونم زمانی که دیگه خطری تحدیدش نمیکرد چیزی نمیفهمیدم . درست بعد ۱۰ مین سوهو و افرادش رسیدن ؛ تهیونگ سرش رو بالا گرفت و با دیدن افراد پلیس کاملا واضح بود که تعجب کرده
سوهو : سلام داداش
کوک : سلام
سوهو : خب...؟
کوک : اونجاست(سرد)
سوهو : پسر!! چیکارش کردی کوک!!؟(تعجب)
کوک : تقصیر خود الدنگشه . میخواست دست درازی نکنه (سرد)
سوهو : سوجین ببرش
سوجین : چشم قربان
سوهو : باشه . پس کاری نداری؟؟
کوک : نه
سوهو : آها ، برای توضیح پرونده باهات کار دارم ...
کوک : الان که....باید رییسم رو ببرم ، بعدش میام پیشت
سوهو : عه رییسته؟؟ (آروم)
کوک : اوهوم
سوهو : پس ۲۰ مین دیگه دوباره میبینمت
رفتم سمت تهیونگ و صداش کردم
کوک : قربان؟ نمیخواید پاشید؟؟(آروم)
ته : کوک...(بی حال)
دلم با شنیدن اسمم از زبونش قنج خاصی رفت
کوک : ب...بله؟
ته : من...نمیتونم ، نمیتونم پاشم(بی حال)
کوک : حالتون خوبه؟(نگران)
ته : ب...برو...برو...بگو...ی...یونگی بیاد(بیحال)
کوک : اما نمیتونم اینجا تنها تون بزارم
ته : بهت میگم برو بگو بیاد (بلند)
کوک : منم گفتم نمیتونم(جدی)
جلو پاش چمپاته زدم
کوک : لطفاً ... نمیتونم تنها تون بزارم ، همین چند دقیقه پیش یه عوضی قصد دست درازی بهتون رو داشت.
چیزی نگفت . میخواستم پاشم که حس کردم وزنی رو کمرم نشست . اولش کپ کردم ، ولی بعد فهمیدم نشسته رو کمرم
به زور بلندش کردم و بردمش سمت ساختمون شرکت
وقتی رسیدم دم اتاقش میا ، یونگی و جیمین دوییدن سمتم
البته که سمت من نه ، سمت تهیونگ
یونگی : ت...تهیونگ...چیشده؟(تعجب)
میا : تهیونگا یه حرفی بزن(نگران)
همینطور پشت هم ازش سوال میپرسیدن
اوففف الان واسه من لال شده . خب بنال دیگه براشون //:
کوک : لطفاً بزارید ببرمشون داخل. حالشون خوب نیست ؛ بعدش میتونیم حرف بزنیم(جدی)
میا : کوک!!(آروم)
۳.۰k
۰۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.