حلقه های مافیا (Part¹⁴)
فلش بک (۳ روز بعد)
ا.ت ویو
هر روز میرم اداره پلیس تا یه خبری از جاندی بگیرم ولی هیچ اثری ازش پیدا نکردن جاندی خانواده ی درست حسابی نداره چون از پرورشگاه آوردنش و راستش مادر پدرش با برادرش رفتار بهتری دارن. زیاد از جاندی
خوششون نمیاد و حتی الان که گم شده هم خیلی کم پیگیرن بیشتر من دنبال پروندشو میگیرم از سه روز پیش تا الان خیلی کم اشتها شدم و به اطراف اهمیت نمیدم حتی واسه کنکور هم نمیخونم تو فکر بودم که در
اتاقم زده شد
م.ت:ا.ت دخترم؟!
ا.ت:بله
م.ت:بیا پایین ناهار بخور
ا.ت:باش
مامانم رفت با اینکه اشتها نداشتم و خیلی ناراحت و نگران بودم ولی نمیخوام مامان بابامو نگران کنم رفتم پایین و سر میز نشستم چند وقته مامانم همش غذاهایی که من عاشقشونمو درست میکنه با اینکه بی اشتها بودم تا جایی که تونستم تلاش کردم تا آخر بخورم داشتیم میخوریدم که
بابام گفت:ا.ت دخترم
ا.ت:بله
پ.ت:تو الان ۱۸ سالته و هم به بلوغ قانونی هم بلوغ عقلی رسیدی و از بچگی آرزو داشتی مستقل شی…نمیخوای به آروزت برسی؟!
ا.ت:منظورتون رو نمیفهمم(مشکوک)
مامانم بلند شد و رفت از تو کابینت یه دسته کلید درآورد گذاشت رو میز و
گفت:منظورمون اینه
باورم نمیشه خدایا یعنی واقعا واسم خونه خریدن (ذوق)
ا.ت:م…مامان این همونیه که من فکر میکنم؟!
م.ت:(تکون دادن سر به نشانه ی تایید)
بلند شدم و اول مامان بعد بابامو بغل کردم
ا.ت:خیلی دوستون دارم (بغض)
گرم صحبت و اینا بودیم که گوشیم زنگ خورد از طرف بیمارستان بود
ا.ت:الو؟؟
پرستار:الو سلام بیماری به اسم چان لارا میخوان با شما صحبت کنن
ا.ت:آآ بله حتما
پرستار:گوشی دستتون باشه لطفاً
بعد چند دقیقه از پشت یه صدای بی جون شنیدم حتی سخت تشخیص دادم که صدای لاراعه
لارا:ا.ت فق فقط…سریع بیـ…بیا…بیمارستان کیونگ هه…زودباش…
ا.ت:چی میگی؟!چی شده؟!الو؟!الو
بوق …بوق …بوق …
ا.ت ویو
هر روز میرم اداره پلیس تا یه خبری از جاندی بگیرم ولی هیچ اثری ازش پیدا نکردن جاندی خانواده ی درست حسابی نداره چون از پرورشگاه آوردنش و راستش مادر پدرش با برادرش رفتار بهتری دارن. زیاد از جاندی
خوششون نمیاد و حتی الان که گم شده هم خیلی کم پیگیرن بیشتر من دنبال پروندشو میگیرم از سه روز پیش تا الان خیلی کم اشتها شدم و به اطراف اهمیت نمیدم حتی واسه کنکور هم نمیخونم تو فکر بودم که در
اتاقم زده شد
م.ت:ا.ت دخترم؟!
ا.ت:بله
م.ت:بیا پایین ناهار بخور
ا.ت:باش
مامانم رفت با اینکه اشتها نداشتم و خیلی ناراحت و نگران بودم ولی نمیخوام مامان بابامو نگران کنم رفتم پایین و سر میز نشستم چند وقته مامانم همش غذاهایی که من عاشقشونمو درست میکنه با اینکه بی اشتها بودم تا جایی که تونستم تلاش کردم تا آخر بخورم داشتیم میخوریدم که
بابام گفت:ا.ت دخترم
ا.ت:بله
پ.ت:تو الان ۱۸ سالته و هم به بلوغ قانونی هم بلوغ عقلی رسیدی و از بچگی آرزو داشتی مستقل شی…نمیخوای به آروزت برسی؟!
ا.ت:منظورتون رو نمیفهمم(مشکوک)
مامانم بلند شد و رفت از تو کابینت یه دسته کلید درآورد گذاشت رو میز و
گفت:منظورمون اینه
باورم نمیشه خدایا یعنی واقعا واسم خونه خریدن (ذوق)
ا.ت:م…مامان این همونیه که من فکر میکنم؟!
م.ت:(تکون دادن سر به نشانه ی تایید)
بلند شدم و اول مامان بعد بابامو بغل کردم
ا.ت:خیلی دوستون دارم (بغض)
گرم صحبت و اینا بودیم که گوشیم زنگ خورد از طرف بیمارستان بود
ا.ت:الو؟؟
پرستار:الو سلام بیماری به اسم چان لارا میخوان با شما صحبت کنن
ا.ت:آآ بله حتما
پرستار:گوشی دستتون باشه لطفاً
بعد چند دقیقه از پشت یه صدای بی جون شنیدم حتی سخت تشخیص دادم که صدای لاراعه
لارا:ا.ت فق فقط…سریع بیـ…بیا…بیمارستان کیونگ هه…زودباش…
ا.ت:چی میگی؟!چی شده؟!الو؟!الو
بوق …بوق …بوق …
۵.۶k
۰۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.