پارت17
#پارت17
#افسونگر
جلوی جیمز رو که می تونستم! جیمز دستاش رو
برد بال و گفت:
- باشه باشه! چرا می زنی؟ من تسلیم ...
- برو دیگه جیمز ... منم الن کارم تموم می شه می رم خونه ...
- خواستم فقط ببینمت ... همین!
لحنش چه مظلوم شده بود ... مظلومیت؟! مرد و مظلومیت؟ عمرلا! پوزخندی زدم و گفتم:
- دیدی که ! حال برو ...
جیمز آهی کشید ... زمزمه کرد:
- چقدر موی باز بهت می یاد ...
بعدم بدون حرف اضافه دیگه ای راهشو کشید سمت در و رفت ... کار منم تموم شده بود ...
رفتم سمت صاحب رستوران ... پشت پیشخوان نشسته بود ... گفتم:
- آقای مک دان من دارم می رم .. کارم تموم شده ! فقط اون آقا هنوز نشسته ... من چیزی
بهش نگفتم که یه موقع ناراحت نشه ...
سرش رو تکون داد ... اما حرفی نزد .. دسته ای پول برداشت گرفت به طرفم و خشک
گفت:
- صبح زود بیا ...
پول رو گرفتم و بدون تشکر رفتم سمت در ... تشکر برای چی؟! حقم رو داده بود! لطف که
نکرده بود ... نگاه مرده رو هنوز حس می کردم ... نگاش کردم .. صورتش پشت
دود سیگارش مخفی شده بود ... بیخیال زدم بیرون ... سوز سردی می یومد و از آسمون
مشخص بود که هوای بارش داره ... پیاده روی سنگی رو گرفتم و راه افتادم سمت
خونه ... باید خودم رو برای یه دعوای درست و حسابی آماده می کردم .. اما داشتم حرفامو
آماده می کردم که قبل از کتک خوردن بزنم ... باید اینبار جلوشون رو می گرفتم
... پیچیدم توی خیابون خودمون دونه های درشت برف شروع به ریزش از آسمون کردن ...
سرعت قدم هام رو بیشتر کردم ... خودم رو کنار دیوار کشیدم مست این موقع
شب زیاد تو خیابون بود اصل دوست نداشتم منو زیر ماشینشون له کنن! درسته که مردن
آرزوم بود اما نه به این شکل! منو باش! چه سرخوش! نوع مرگم رو هم خودم
میخواستم انتخاب کنم ... نور ماشین تا ته خیابون رو روشن کرده بود. چقدر یواش می رفت!
هر آن منتظر بودم از کنار من رد بشه ولی خبری نبود! غر غر کردم:
- د بیا برو دیگه. معلوم نیست چه مرگشه! انگار عروس می بره.
ولی ماشین قصد نداشت از من جلو بزنه. ترس برم داشت! نکنه فکر و خیالی داره؟ خدایا با
این پای علیل حال چطور فرار کنم؟ پام از پریروز هنوز درد می کرد ...
#افسونگر
جلوی جیمز رو که می تونستم! جیمز دستاش رو
برد بال و گفت:
- باشه باشه! چرا می زنی؟ من تسلیم ...
- برو دیگه جیمز ... منم الن کارم تموم می شه می رم خونه ...
- خواستم فقط ببینمت ... همین!
لحنش چه مظلوم شده بود ... مظلومیت؟! مرد و مظلومیت؟ عمرلا! پوزخندی زدم و گفتم:
- دیدی که ! حال برو ...
جیمز آهی کشید ... زمزمه کرد:
- چقدر موی باز بهت می یاد ...
بعدم بدون حرف اضافه دیگه ای راهشو کشید سمت در و رفت ... کار منم تموم شده بود ...
رفتم سمت صاحب رستوران ... پشت پیشخوان نشسته بود ... گفتم:
- آقای مک دان من دارم می رم .. کارم تموم شده ! فقط اون آقا هنوز نشسته ... من چیزی
بهش نگفتم که یه موقع ناراحت نشه ...
سرش رو تکون داد ... اما حرفی نزد .. دسته ای پول برداشت گرفت به طرفم و خشک
گفت:
- صبح زود بیا ...
پول رو گرفتم و بدون تشکر رفتم سمت در ... تشکر برای چی؟! حقم رو داده بود! لطف که
نکرده بود ... نگاه مرده رو هنوز حس می کردم ... نگاش کردم .. صورتش پشت
دود سیگارش مخفی شده بود ... بیخیال زدم بیرون ... سوز سردی می یومد و از آسمون
مشخص بود که هوای بارش داره ... پیاده روی سنگی رو گرفتم و راه افتادم سمت
خونه ... باید خودم رو برای یه دعوای درست و حسابی آماده می کردم .. اما داشتم حرفامو
آماده می کردم که قبل از کتک خوردن بزنم ... باید اینبار جلوشون رو می گرفتم
... پیچیدم توی خیابون خودمون دونه های درشت برف شروع به ریزش از آسمون کردن ...
سرعت قدم هام رو بیشتر کردم ... خودم رو کنار دیوار کشیدم مست این موقع
شب زیاد تو خیابون بود اصل دوست نداشتم منو زیر ماشینشون له کنن! درسته که مردن
آرزوم بود اما نه به این شکل! منو باش! چه سرخوش! نوع مرگم رو هم خودم
میخواستم انتخاب کنم ... نور ماشین تا ته خیابون رو روشن کرده بود. چقدر یواش می رفت!
هر آن منتظر بودم از کنار من رد بشه ولی خبری نبود! غر غر کردم:
- د بیا برو دیگه. معلوم نیست چه مرگشه! انگار عروس می بره.
ولی ماشین قصد نداشت از من جلو بزنه. ترس برم داشت! نکنه فکر و خیالی داره؟ خدایا با
این پای علیل حال چطور فرار کنم؟ پام از پریروز هنوز درد می کرد ...
۳.۴k
۰۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.