پارت ۹۵
#پارت_۹۵
اون واقعا میخواست منو تنها بزاره....یعنی..منو نمیخواد...
اون میدونست من چقد دوسش دارم....میدونست وقتی میبینمش قلبم بندری میره..
خدایا..من بدون اون چیکار کنم...خودت کمکم کن...
-پسرم برای ناهار پیشمون بمون.
-نه ممنون بعدا خدمت میرسیم..خدانگهدارتون.
مامان و بابا باهام گفتن
-خدا به همراهت..
رفت دم در منم رفتم دنبالش..
-هامین...عه..امم...آقا هامین ممنونم به خاطر همه چی تجربه خیلی خوبی بود..ممنون.
اول یکم نگاهم کرد... بعد یه نگاه به پشت سرم کرد..وقتی دید مامان و بابام تو آشپزخونن...
یه دفعه خم شد تو صورتم و لبامو شکار کرد...داغ شده بودم...
بالاخره ازم جدا شد...لبمو گاز گرفتم..وااای اگر مامان و بابا میدیدن چی میشد...
آروم دستشو کشید رو لبش..
-اون لعنتیو انقد گاز نگیر اون صاحاب داره...
یهو مامان اومد سمتمون..هامین خودشو جمع و جور کرد..
-آنالی...
-جانم مامان..
-الان زنگ زدن و برای فردا قرار خواستگاری گزاشتن..
چشام به اندازه توپ فوتبال گرد شد..
-چییییی....اخه کی.؟؟..شماهم قبول کردید...
-وا...چرا قبول نکنم...باید سروسامون بگیری دیگه..
-خب بزارید برسم...نرسیده میخواید شوتم کنید بیرون....
-اونا عجله داشتن..
-به هرحال من ردش میکنم..
-تو ببینش..بعد نظر،بده...
رومو کردم سمت هامین گفتم الان با قیافه دوزخیش روبه رو میشم که با لبای خندونش مواجه شدم..
با تعجب نگاش کردم..
چشمکی برام زد..
-مبارڪ باشه خانمــ...خب من میرم دیگه..دفعه بعد برای خوردن شیرینی ازدواجت میام..
و منو تو بهت تنها گزاشت و رفت....
یعنی اصلا براش مهم نبودم..بغض گرفتم...
شاید یکی دیگرو دوست داره...
لعنت بهش..با دل من بازی کرد و رفت و پشت سرشو نگاهم نکرد..
درو بستم و رفتم داخل..بابا با دیدن من گفت:
-ای وای...انا بابا چیشده..چرا اشک تو چشات جمع شده..
اشکامو پاک کردم..
-هیچی بابایی جونم...خوشحالم اومدم پیش شماا..
همون موقع مامان هم اومد..
-بگو ببینم چرا میخواید منو از سرتون وا کنید..من چیکار کردم..یا بهتره بگم شما میخواید چکار کنید..اممم...نکنه میخواید برای منو امیر علی یه خواهر بیارید..
اول نفهمیدن...بعد وقتی دوزاریشون افتاد بابا قاه قاه خندید و مامان لنگه دمپایی بهم پرت کرد..
-پدرسوخته...خجالت نمیکشه...برو بچه ببینم..نرسیده میخوای منو حرص بدی..
من که از،خنده ریسه میرفتم رفتم تو اتاقم..و شروع کردم به چیندن وسایل..
#نقیقت_رویایی💛
کامنت بروبچ😍
اون واقعا میخواست منو تنها بزاره....یعنی..منو نمیخواد...
اون میدونست من چقد دوسش دارم....میدونست وقتی میبینمش قلبم بندری میره..
خدایا..من بدون اون چیکار کنم...خودت کمکم کن...
-پسرم برای ناهار پیشمون بمون.
-نه ممنون بعدا خدمت میرسیم..خدانگهدارتون.
مامان و بابا باهام گفتن
-خدا به همراهت..
رفت دم در منم رفتم دنبالش..
-هامین...عه..امم...آقا هامین ممنونم به خاطر همه چی تجربه خیلی خوبی بود..ممنون.
اول یکم نگاهم کرد... بعد یه نگاه به پشت سرم کرد..وقتی دید مامان و بابام تو آشپزخونن...
یه دفعه خم شد تو صورتم و لبامو شکار کرد...داغ شده بودم...
بالاخره ازم جدا شد...لبمو گاز گرفتم..وااای اگر مامان و بابا میدیدن چی میشد...
آروم دستشو کشید رو لبش..
-اون لعنتیو انقد گاز نگیر اون صاحاب داره...
یهو مامان اومد سمتمون..هامین خودشو جمع و جور کرد..
-آنالی...
-جانم مامان..
-الان زنگ زدن و برای فردا قرار خواستگاری گزاشتن..
چشام به اندازه توپ فوتبال گرد شد..
-چییییی....اخه کی.؟؟..شماهم قبول کردید...
-وا...چرا قبول نکنم...باید سروسامون بگیری دیگه..
-خب بزارید برسم...نرسیده میخواید شوتم کنید بیرون....
-اونا عجله داشتن..
-به هرحال من ردش میکنم..
-تو ببینش..بعد نظر،بده...
رومو کردم سمت هامین گفتم الان با قیافه دوزخیش روبه رو میشم که با لبای خندونش مواجه شدم..
با تعجب نگاش کردم..
چشمکی برام زد..
-مبارڪ باشه خانمــ...خب من میرم دیگه..دفعه بعد برای خوردن شیرینی ازدواجت میام..
و منو تو بهت تنها گزاشت و رفت....
یعنی اصلا براش مهم نبودم..بغض گرفتم...
شاید یکی دیگرو دوست داره...
لعنت بهش..با دل من بازی کرد و رفت و پشت سرشو نگاهم نکرد..
درو بستم و رفتم داخل..بابا با دیدن من گفت:
-ای وای...انا بابا چیشده..چرا اشک تو چشات جمع شده..
اشکامو پاک کردم..
-هیچی بابایی جونم...خوشحالم اومدم پیش شماا..
همون موقع مامان هم اومد..
-بگو ببینم چرا میخواید منو از سرتون وا کنید..من چیکار کردم..یا بهتره بگم شما میخواید چکار کنید..اممم...نکنه میخواید برای منو امیر علی یه خواهر بیارید..
اول نفهمیدن...بعد وقتی دوزاریشون افتاد بابا قاه قاه خندید و مامان لنگه دمپایی بهم پرت کرد..
-پدرسوخته...خجالت نمیکشه...برو بچه ببینم..نرسیده میخوای منو حرص بدی..
من که از،خنده ریسه میرفتم رفتم تو اتاقم..و شروع کردم به چیندن وسایل..
#نقیقت_رویایی💛
کامنت بروبچ😍
۱۴.۴k
۱۰ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.