عشق دلیل زندگی کردن مان است و مرگ واسطه ی جدایی من از تو
#سهم_من_از
پارت ۱۱
دختر به سمت جونگ کوک رفت و او را محکم از پشت بغل کرد
پسر بزرگ برای لحظه ای به شوک فرو رفت اما این حس خوب را نادیده نگرفت و برای لحظه ای چشم هایش را بست حدود چند دقیقه دختر بی صدا و با ارامش پسر را در اغوش گرفته بود اما جونگ کوک با فکر اینکه چه کسایی قراره اورا ملاقات کنند دوباره عصبانی شد و دختر را از خودش جدا کرد و به سمت سالن ملاقات رفت
ا.ت دقایق طولانی ای را منتظر پسر ماند اما این صدای داد و فریاد های جونگ کوک بود که ا.ت را بخود اورد
...........................................................
جونگ کوک : چرا دست از سرم بر نمیدارین ؟ حالا که چهار سال تموم منو تو این تیمارستان زندانی کردین و منو به عنوان اون جونگ سوک عوضی جازدین میگن متاسفم ؟؟
حالا که همه منو به اسم یه قاتل تیمارستانی میدونن میگین متاسفم ؟
دختر کوچک با نگرانی به حرف های پر از درد و رنج جونگ کوک گوش میداد احساس میکرد قلبش هر ثانیه کند تر از قبل میزند
چند پرستار به سرعت به سمت اتاق ملاقات رفتند و جونگ کوک را به سمت اتاق نفرین شده ی خودش بردند
چانیول که حالا خواهرش را پیدا کرده بود به سمتش امد و بعد از سفارش کردن دوباره به او و کمی گپ زدن ا.ت را ترک کرد و به شیفتش برگرشت
ا.ت : الان وقت ترسیدن نیست ، من به خودم قول دادم جونگ کوک رو خوب کنم من باید مراقبش باشم الهه ی پرستیدنی من زیادی مظلوم و بی گناه میرسه
........
دختر کوچک جرعتش را جمع کرده بود و میخواست به سمت اتاق 0044 برود اما بیخبر از اینکه چه اتفاقی پیش روی او قرار دارد
پرش زمانی به ( سه ساعت ) بعد
چشم هاش نای باز شدن نداشتند و درد در بدن دردمندش پیچیده بود
کمی دستش را تکان داد و ناله ای سر داد
صدا های اطراف را میشنید و متوجه میشد از جمله صدای برادرش چانیول را
بلاخره چشم هایش را باز کرد و چهره عصبانی و نگران چانیول را دید ......
پارت ۱۱
دختر به سمت جونگ کوک رفت و او را محکم از پشت بغل کرد
پسر بزرگ برای لحظه ای به شوک فرو رفت اما این حس خوب را نادیده نگرفت و برای لحظه ای چشم هایش را بست حدود چند دقیقه دختر بی صدا و با ارامش پسر را در اغوش گرفته بود اما جونگ کوک با فکر اینکه چه کسایی قراره اورا ملاقات کنند دوباره عصبانی شد و دختر را از خودش جدا کرد و به سمت سالن ملاقات رفت
ا.ت دقایق طولانی ای را منتظر پسر ماند اما این صدای داد و فریاد های جونگ کوک بود که ا.ت را بخود اورد
...........................................................
جونگ کوک : چرا دست از سرم بر نمیدارین ؟ حالا که چهار سال تموم منو تو این تیمارستان زندانی کردین و منو به عنوان اون جونگ سوک عوضی جازدین میگن متاسفم ؟؟
حالا که همه منو به اسم یه قاتل تیمارستانی میدونن میگین متاسفم ؟
دختر کوچک با نگرانی به حرف های پر از درد و رنج جونگ کوک گوش میداد احساس میکرد قلبش هر ثانیه کند تر از قبل میزند
چند پرستار به سرعت به سمت اتاق ملاقات رفتند و جونگ کوک را به سمت اتاق نفرین شده ی خودش بردند
چانیول که حالا خواهرش را پیدا کرده بود به سمتش امد و بعد از سفارش کردن دوباره به او و کمی گپ زدن ا.ت را ترک کرد و به شیفتش برگرشت
ا.ت : الان وقت ترسیدن نیست ، من به خودم قول دادم جونگ کوک رو خوب کنم من باید مراقبش باشم الهه ی پرستیدنی من زیادی مظلوم و بی گناه میرسه
........
دختر کوچک جرعتش را جمع کرده بود و میخواست به سمت اتاق 0044 برود اما بیخبر از اینکه چه اتفاقی پیش روی او قرار دارد
پرش زمانی به ( سه ساعت ) بعد
چشم هاش نای باز شدن نداشتند و درد در بدن دردمندش پیچیده بود
کمی دستش را تکان داد و ناله ای سر داد
صدا های اطراف را میشنید و متوجه میشد از جمله صدای برادرش چانیول را
بلاخره چشم هایش را باز کرد و چهره عصبانی و نگران چانیول را دید ......
۳.۱k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.