𝑻𝒘𝒐 𝒐𝒍𝒅 𝒂𝒄𝒒𝒖𝒂𝒊𝒏𝒕𝒂𝒏𝒄𝒆𝒔🦋✨️
𝑻𝒘𝒐 𝒐𝒍𝒅 𝒂𝒄𝒒𝒖𝒂𝒊𝒏𝒕𝒂𝒏𝒄𝒆𝒔🦋✨️
نابی (به معنای پروانه) 🦋
تهیونگ ✨️
به اجبار ازش فاصله گرفته بود؛ اگه اراده میکرد میتونست فقط چند ساعت دیگه ملاقاتش کنه
ولی مگه میتونست؟
"قلب" و "منطق" ؛ دو آشنای دیرینه...
بدترین حالتی که میتونست براش پیش بیاد این بود که همزمان احساسی باشه و هم منطقی...
مجبور بود منطقی تصمیم بگیره...
بعد از اون باید مینشست و به قلبش توضیح میداد که: اگه اون کار رو نمیکردم نابی آسیب میدید و بیشتر مچاله میشدی!
اما مگه قلب حالیشه؟
وقتی دیگه صلحی نباشه بین عقل و قلبت! انگار لای منگنه ای
چون نه مغزت قلب داره و نه قلبت مغز...
به نامه ای که دریافت کرده بود نگاهی انداخت...
"از طرف ستاره قطبی"
ستاره قطبی رمزی بود که فقط خودش و نابی ازش خبر داشت لبخندی زد و نامه رو باز کرد...
🦋: " من رو ببخش...
به اندازه کافی برات خوب نیستم...
نمیتونم مرهم بشم روی زخمت...
نمیتونم آب بشم روی آتیش درونت...
نمیتونم آخرین برگ پاییزی روی درخت دلت باشم...
بخاطر من ناراحت نباش...
دلم میخواد ساعت ها گریه کنم...
حتی اگه دنیا مخالف باشه دوباره میبینمت مگه نه؟ "
تازه آروم شده بود اما اون کلمات به دریای دلش موج میفرستاد
✨️: "دلت خیلی پاکه ستاره کوچولوم...
تا وقتی شرایط عین قبل شه شبا به جای تو همون چراغ خوابی که به شبای تیرم هدیه دادی رو بغل میکنم ، ولی قرار نیست به نبودنت عادت کنم..."
✨️: از اون شب سال ها میگذره نابی من(:
نتونستیم راه نجات هم باشیم...
اینجا ، این مکان گِرد برای من درد مطلقه...
ناپلئون برای دزیره نمیدوئه...
همه ی عاشقای مارسی قلبشون شکسته...
داستان عاشقانه من و توام نرفت روی پرده نقره ایه سینما...
و همه جمله هام با کاش و آرزو روی کاغذ دلم حک شد...
برام سواله تو که آتشکده عشق و محبت بودی چرا خاموش شدی و ترکم کردی؟
میدونی؟ الان خاک سرد رو به امید دیدنت با دستام کنار میزنم...
اون شب دلم به وسعت دنیا برات تنگ شد
دیدم اومدی... اما توی خیالم:)
طوری بدون اینکه برای آخرین بار ببینمت پرواز کردی و تنهام گذاشتی که من به همین خیالات هم راضی شدم...
انگار الان سهم من ازت فقط خیال های غیرواقعیه...
دلبرکم روزی این خیالات نفسم رو میبرن و درست کنارت زیر خاک ، عمیق میخوابم...
شاید توی یک دنیای دیگه تو برای من باشی... شاید!...
𝐄𝐧𝐝...🦋✨️
نظراتتون رو برام کامنت کنین🖤
نابی (به معنای پروانه) 🦋
تهیونگ ✨️
به اجبار ازش فاصله گرفته بود؛ اگه اراده میکرد میتونست فقط چند ساعت دیگه ملاقاتش کنه
ولی مگه میتونست؟
"قلب" و "منطق" ؛ دو آشنای دیرینه...
بدترین حالتی که میتونست براش پیش بیاد این بود که همزمان احساسی باشه و هم منطقی...
مجبور بود منطقی تصمیم بگیره...
بعد از اون باید مینشست و به قلبش توضیح میداد که: اگه اون کار رو نمیکردم نابی آسیب میدید و بیشتر مچاله میشدی!
اما مگه قلب حالیشه؟
وقتی دیگه صلحی نباشه بین عقل و قلبت! انگار لای منگنه ای
چون نه مغزت قلب داره و نه قلبت مغز...
به نامه ای که دریافت کرده بود نگاهی انداخت...
"از طرف ستاره قطبی"
ستاره قطبی رمزی بود که فقط خودش و نابی ازش خبر داشت لبخندی زد و نامه رو باز کرد...
🦋: " من رو ببخش...
به اندازه کافی برات خوب نیستم...
نمیتونم مرهم بشم روی زخمت...
نمیتونم آب بشم روی آتیش درونت...
نمیتونم آخرین برگ پاییزی روی درخت دلت باشم...
بخاطر من ناراحت نباش...
دلم میخواد ساعت ها گریه کنم...
حتی اگه دنیا مخالف باشه دوباره میبینمت مگه نه؟ "
تازه آروم شده بود اما اون کلمات به دریای دلش موج میفرستاد
✨️: "دلت خیلی پاکه ستاره کوچولوم...
تا وقتی شرایط عین قبل شه شبا به جای تو همون چراغ خوابی که به شبای تیرم هدیه دادی رو بغل میکنم ، ولی قرار نیست به نبودنت عادت کنم..."
✨️: از اون شب سال ها میگذره نابی من(:
نتونستیم راه نجات هم باشیم...
اینجا ، این مکان گِرد برای من درد مطلقه...
ناپلئون برای دزیره نمیدوئه...
همه ی عاشقای مارسی قلبشون شکسته...
داستان عاشقانه من و توام نرفت روی پرده نقره ایه سینما...
و همه جمله هام با کاش و آرزو روی کاغذ دلم حک شد...
برام سواله تو که آتشکده عشق و محبت بودی چرا خاموش شدی و ترکم کردی؟
میدونی؟ الان خاک سرد رو به امید دیدنت با دستام کنار میزنم...
اون شب دلم به وسعت دنیا برات تنگ شد
دیدم اومدی... اما توی خیالم:)
طوری بدون اینکه برای آخرین بار ببینمت پرواز کردی و تنهام گذاشتی که من به همین خیالات هم راضی شدم...
انگار الان سهم من ازت فقط خیال های غیرواقعیه...
دلبرکم روزی این خیالات نفسم رو میبرن و درست کنارت زیر خاک ، عمیق میخوابم...
شاید توی یک دنیای دیگه تو برای من باشی... شاید!...
𝐄𝐧𝐝...🦋✨️
نظراتتون رو برام کامنت کنین🖤
۳۷.۲k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.