پارت ۱۸گل پژمرده من 🥀
#جمهوری-اسلامی-ایران
( سبزی پلو با ماهی ک....ت سپاهی )
((رباط فعاله گزارش کنی ..... برات بد میشه))
جنبه نداری نخون جات اینجا نیس!
یونگی : اوم باشه خوش اومدی خسته نباشی......
الان عکست با این لباس باید پخش بشه ؟
هانیا : اوم کارمه دیگه عزیزم .
یونگی : میشه نشه ؟
من : هانیا دستش رو روی گونه ی یونگی گذاشت و نوازش وار کشید و
گفت : چرا دوس نداری که پخش بشه هان ؟
یونگی : نمیدونم....آخه لباست خیلی بازه..میدونم اول رابطه هست و دارم گیر میدم اما خیلی تو این لباس خوب شدی واسه همین دوس ندارم پخش بشه !
هانیا : اوم مرسی عزیزم اما ببین دست من نیست خب و آ لباس رو هم مجبورم وگرنه اگه دست من بود که اثلا سرکار نمیرفتم فقط ۲۴ ساعته میخوابیدم یونگی : خوب نرو سر کار دیگه من هستم !
هانیا : چه ربطی داره ؟ نمیشه فقط تو خرجمو بدی که بعد تازه خودمم دوست دارم رو پای خودم وایسم اما تو هم هیچ وقت تنهام نذار
یونگی " قرار نیست تنهات بذارم در رابطه با لباسم درک میکنم اما خیلی خوب میشدن که سر کار نمیرفتی اینجوری بیشتر پیش همدیگه میبودیم !
هانیا : عزیز دلم من همه روزه کار ندارم ولی روزای خاص که اونم سعی میکنم همون ساعت ۶ خونه باشم باشه ؟
یونگی : اوم باش آها بیا غذا گرفتم بیا بخوریم.
هانیا : اوم اومدم چند دقیقه وایسا .
ذهن یونگی: هانیا جذاب بود و با اون لباس هم خیلی جذاب تر شده بود خیلی جلوی خودم رو گرفته بودم .
برای کارش هم اثلا دوس ندارم که هانیا بره سر کار و خب از این ور هم که از این لباسا بپوشه بعد عکسش پخش بشه خوبه که خودش پول در بیاره اما دوس ندارم انقدر جذاب و سک...سی بره بیرون .
پوفففف اون گونی هم بپوشه جذابو سک...سی میشع
من : هانیا رفت توی اوتاق تا لباسش رو عوض کنه
صورتشو شست و دوباره اون صورت نچرال حسابش نمایان شد لباسشو به زور و زار درآورد انداخت روی تخت در حالی که کاملاً لخت ود از بین لباسهاش یکی رو انتخاب کرد و تا بپوشه شلوارک رو پوشید لباسرو....یونگی در اوتاق رو باز کرد ب سانیه نکشید دوباره رفت بیرون .
هانیا : فآآآآآک الان من رو دید ؟ ندید ؟
اثلا که چی هانیا ؟ خوب تو رو لخت دید خوب تموم شد دیگه نمیتونی برگردی عقب که به اندازه بالاخره یه روزی کامل از نزدیک میبینتت.
من : هانیا دوباره بیمحلی کرد و لباسشو پوشید
( اسلاید ۲ )
من : رفتن رو تخت و توی تاریکی هانیا با مو های یونگی بازی میکرد .
یونگی : نکن بزار بخوابم.
هانیا : نوچ
یونگی: نکن
هانیا: نوچ
یونگی: هانیا نکن باشه خستم خیلی خیلی خستم !
هانیا: نوچ
یونگی : گفتم نکننن
هانیا: منم گفتم نوچچچچ
یونگی : برای باز آخر میگم هانیا نکن خب ؟؟؟؟
هانیا: برای بار آخر میگم یونگی نوچ خب ؟؟؟؟
یدفه یونگی گردن هانیا رو مهکم گاذ گرف در حدی که یک قطره خون اومد .
هانیا : آهه آ آیییی آممم آه چ چیکار میکنی
مرتیکه الاغ؟؟؟؟ آییییی آخخخخ
یونگی : یک ! گفتم نکن . دو ! اونقدر مهکم گاذ نگرفتم . سه : خودت مقصری .
هانیا : ببین ببین خون اومد باشه ؟ دردم اومد !
خیلی بدی خیلی خیلی بدی
دوست ندارم نمیخوام برو گم شو 😖🤧
یونگی : منظور ؟ هان چی گفتییی؟ که دوسم نداری برم گم شم آره ؟ آرهههه ؟؟؟؟
( آره آخر رو باداد میگه )
هانیا : آره درست شنیدی مرتیکه الاغغغغغ هیننننن واییییی داره خون میادددددددد آییییییی کمک این مرده میخواد من رو بکشهههههه آییییییی کمکم کنینننننننننن هلپ میییییییییی زنگ بزنین پلییییسسسسسسسسسسس دارم خون ریزی می کنمممممممممممم واییییییی آییییییییی !!!!!!!!!!
من : یونگی دستش رو روی دهن هانیا گذاشت
و گفت : عههه خا باشه باشه ببخشید حالا خفه شو !
هانیا دست یونگی رو از جلو دهنش برداشت
هانیا : اووووو وَاَو اومای گاددددد. دَدی !
یونگی ددی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ذهن یونگی : هااااا اون ب من گفت ددی ؟ گفت ددی!!!
هانیا : دستاتتت فاک ! دستاتتتتتت
یونگی با متعجب و قرمزی : دستام چی ؟
هانیا : خیلی خیلی جذابه !
یونگی : منظورت چیه؟
مسخرم نکن اما من فتیش دست و سیب گلو دارم .
یونگی : هاااا؟ او ! آها ! آم ! اوم !😶🤐
من : هانیا یه نیگا به دستاش و یه نیگا به سیب گلوش و دوباره نگاه به دستاش و دوباره سیب گلوش کرد که یونگی متوجه نگاهش شد .
هانیا : ژالبه ژالبه
من : یونگی هانیا رو همون تور که نشسته بود روی تخت هول داد و پتو رو روش انداخت .
یونگی : بخواببببب ( داد )
هانیا : چشم ددی جونممممممم ( داد / خنده )
ذهن یونگی : الان دوباره گفت ددی ! پوفففف وای خدا
و خب باشه دیگه خوابیدن
لای لای لای پس بابای تا های 😘😂
( سبزی پلو با ماهی ک....ت سپاهی )
((رباط فعاله گزارش کنی ..... برات بد میشه))
جنبه نداری نخون جات اینجا نیس!
یونگی : اوم باشه خوش اومدی خسته نباشی......
الان عکست با این لباس باید پخش بشه ؟
هانیا : اوم کارمه دیگه عزیزم .
یونگی : میشه نشه ؟
من : هانیا دستش رو روی گونه ی یونگی گذاشت و نوازش وار کشید و
گفت : چرا دوس نداری که پخش بشه هان ؟
یونگی : نمیدونم....آخه لباست خیلی بازه..میدونم اول رابطه هست و دارم گیر میدم اما خیلی تو این لباس خوب شدی واسه همین دوس ندارم پخش بشه !
هانیا : اوم مرسی عزیزم اما ببین دست من نیست خب و آ لباس رو هم مجبورم وگرنه اگه دست من بود که اثلا سرکار نمیرفتم فقط ۲۴ ساعته میخوابیدم یونگی : خوب نرو سر کار دیگه من هستم !
هانیا : چه ربطی داره ؟ نمیشه فقط تو خرجمو بدی که بعد تازه خودمم دوست دارم رو پای خودم وایسم اما تو هم هیچ وقت تنهام نذار
یونگی " قرار نیست تنهات بذارم در رابطه با لباسم درک میکنم اما خیلی خوب میشدن که سر کار نمیرفتی اینجوری بیشتر پیش همدیگه میبودیم !
هانیا : عزیز دلم من همه روزه کار ندارم ولی روزای خاص که اونم سعی میکنم همون ساعت ۶ خونه باشم باشه ؟
یونگی : اوم باش آها بیا غذا گرفتم بیا بخوریم.
هانیا : اوم اومدم چند دقیقه وایسا .
ذهن یونگی: هانیا جذاب بود و با اون لباس هم خیلی جذاب تر شده بود خیلی جلوی خودم رو گرفته بودم .
برای کارش هم اثلا دوس ندارم که هانیا بره سر کار و خب از این ور هم که از این لباسا بپوشه بعد عکسش پخش بشه خوبه که خودش پول در بیاره اما دوس ندارم انقدر جذاب و سک...سی بره بیرون .
پوفففف اون گونی هم بپوشه جذابو سک...سی میشع
من : هانیا رفت توی اوتاق تا لباسش رو عوض کنه
صورتشو شست و دوباره اون صورت نچرال حسابش نمایان شد لباسشو به زور و زار درآورد انداخت روی تخت در حالی که کاملاً لخت ود از بین لباسهاش یکی رو انتخاب کرد و تا بپوشه شلوارک رو پوشید لباسرو....یونگی در اوتاق رو باز کرد ب سانیه نکشید دوباره رفت بیرون .
هانیا : فآآآآآک الان من رو دید ؟ ندید ؟
اثلا که چی هانیا ؟ خوب تو رو لخت دید خوب تموم شد دیگه نمیتونی برگردی عقب که به اندازه بالاخره یه روزی کامل از نزدیک میبینتت.
من : هانیا دوباره بیمحلی کرد و لباسشو پوشید
( اسلاید ۲ )
من : رفتن رو تخت و توی تاریکی هانیا با مو های یونگی بازی میکرد .
یونگی : نکن بزار بخوابم.
هانیا : نوچ
یونگی: نکن
هانیا: نوچ
یونگی: هانیا نکن باشه خستم خیلی خیلی خستم !
هانیا: نوچ
یونگی : گفتم نکننن
هانیا: منم گفتم نوچچچچ
یونگی : برای باز آخر میگم هانیا نکن خب ؟؟؟؟
هانیا: برای بار آخر میگم یونگی نوچ خب ؟؟؟؟
یدفه یونگی گردن هانیا رو مهکم گاذ گرف در حدی که یک قطره خون اومد .
هانیا : آهه آ آیییی آممم آه چ چیکار میکنی
مرتیکه الاغ؟؟؟؟ آییییی آخخخخ
یونگی : یک ! گفتم نکن . دو ! اونقدر مهکم گاذ نگرفتم . سه : خودت مقصری .
هانیا : ببین ببین خون اومد باشه ؟ دردم اومد !
خیلی بدی خیلی خیلی بدی
دوست ندارم نمیخوام برو گم شو 😖🤧
یونگی : منظور ؟ هان چی گفتییی؟ که دوسم نداری برم گم شم آره ؟ آرهههه ؟؟؟؟
( آره آخر رو باداد میگه )
هانیا : آره درست شنیدی مرتیکه الاغغغغغ هیننننن واییییی داره خون میادددددددد آییییییی کمک این مرده میخواد من رو بکشهههههه آییییییی کمکم کنینننننننننن هلپ میییییییییی زنگ بزنین پلییییسسسسسسسسسسس دارم خون ریزی می کنمممممممممممم واییییییی آییییییییی !!!!!!!!!!
من : یونگی دستش رو روی دهن هانیا گذاشت
و گفت : عههه خا باشه باشه ببخشید حالا خفه شو !
هانیا دست یونگی رو از جلو دهنش برداشت
هانیا : اووووو وَاَو اومای گاددددد. دَدی !
یونگی ددی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ذهن یونگی : هااااا اون ب من گفت ددی ؟ گفت ددی!!!
هانیا : دستاتتت فاک ! دستاتتتتتت
یونگی با متعجب و قرمزی : دستام چی ؟
هانیا : خیلی خیلی جذابه !
یونگی : منظورت چیه؟
مسخرم نکن اما من فتیش دست و سیب گلو دارم .
یونگی : هاااا؟ او ! آها ! آم ! اوم !😶🤐
من : هانیا یه نیگا به دستاش و یه نیگا به سیب گلوش و دوباره نگاه به دستاش و دوباره سیب گلوش کرد که یونگی متوجه نگاهش شد .
هانیا : ژالبه ژالبه
من : یونگی هانیا رو همون تور که نشسته بود روی تخت هول داد و پتو رو روش انداخت .
یونگی : بخواببببب ( داد )
هانیا : چشم ددی جونممممممم ( داد / خنده )
ذهن یونگی : الان دوباره گفت ددی ! پوفففف وای خدا
و خب باشه دیگه خوابیدن
لای لای لای پس بابای تا های 😘😂
۱.۸k
۱۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.