"•عشق خونی•" "•پارت18•" "•بخش اول•"
قسمت هجدهم: شروع شکار<br>
ناباور خندیدم ـــ شوخی بانمکی بود. شوگا چشماشو ریز کرد و پوکر نگام کرد، متعجب و عصبانی از روی مبل پرش زدم پایین ـــ یعنی چی که به عنوان یکی از مهمونا بری اونجا؟ دیوونه شدی؟ می خوای خودکشی کنی؟ جلوش ایستادم و صدامو بردم بالا ـــ اصلا عقل توی کلت داری؟ میدونی اگه گیر بیفتی، کارت تمومه؟ تیکه تیکت میکنن! یک اشتباه کوچیک کافیه تا بین اون همه هیولا، زجرکش بشی... اشکام بی اختیار گونه هامو خیس میکردن و فریادهام توی سکوت بار پخش میشد.<br>
شوگا بدون حرف بازوم رو گرفت و منو توی اغوشش کشید. اروم توی بغلش فشردتم و موهامو نوازش کرد. نفسش رو رها کرد و کنار گوشم زمزمه کرد ـــ من قرار نیست گیر بیفتم ملیسا، هیچوقت این اتفاق نمیفته! من هیچوقت تنهات نمیذارم! دستامو دور کمرش حلقه کردم و سرمو توی سینش مخفی کردم ـــ تو کسی هستی که نجاتم دادی، داداشی هستی که دیگه نمی تونم مثل تو رو پیدا کنم. اگه تو و هوپی نبودین من خیلی وقت پیش مُرده بودم، اگه چند سال پیش از دست اون خوناشام وحشی نجاتم نمی دادین، من وجود نداشتم. شوگا زمزمه کرد ـــ میدونم، برای همین نمی خوام تنهات بذارم! بهم اطمینان کن! سرمو به سمت پایین و بالا تکون دادم و از بغلش اومدم بیرون. اشکامو پس زدم که لبخند محوی زد.<br>
هوپی پقی زد زیر خنده ـــ تو رو جان عزیزتون فیلم هندی رو تموم کنین، کارای مهم تری هم هس...بعدا که سرمون خلوت شد با خیال راحت توی بغل هم گریه کنین! حرصی نگاش کردم که سریع گفت ـــ غلط کردم، اینجوری نگام نکن. لیسا دستاشو به هم کوبید ـــ خب بیاین سخت کار کنیم، شوگا لطفا برو بالا و لباسی که روی تخت خوابت گذاشتم رو بپوش. شوگا سری تکون داد و از پله ها رفت بالا. دستمو روی قلبم کشیدم و ماساژش دادم، درد میکرد و نفسم رو حبس کرده بود. یوکی لبخند مطمئنی بهم زد ـــ نگران نباش ملیسا، امکان نداره شکست بخوریم. متقابلا لبخندی زدم که با دیدن شوگا که پله ها رو پشت سر میذاشت و میومد پایین، مات موندم. توی اون کت و شلوار، واقعا جنتلمن شده بود. ناخواسته لبخندم پررنگ تر شد، مشغول ور رفتن با دکمه کنار مچ کتش بود. رفتم سمتش و دستش رو گرفتم و دکمش رو درست کردم. نفسمو رها کردم و دوباره نگاش کردم ـــ خیلی، خوشتیپ شدی!<br>
لبخند کمرنگی روی لبش نشست، لیسا با خنده گفت ـــ اوووف چه جیگری! مواظب باش ندزدنت خوشگله! همه ریز خندیدیم. شوگا نفسش رو فوت کرد ـــ خب من دیگه باید برم! با شنیدن این جملش لبخند روی لبم خشک شد و نگرانی و اضطراب تپش قلبمو تند کرد. یوکی ـــ مواظب خودت باش شوگولی. بعد یوکی، یکی یکی از شوگا خداحافظی کردیم و اون بار رو ترک کرد. با بسته شدن در حس کردم اکسیژنی برام نمونده، شایدم ریه هام درست کار نمی کردن که به سختی نفس میکشیدم. به سمت اشپزخونه رفتم و اب سرد رو باز کردم. چند مشت اب به صورتم زدم که نفسم از داخل قفسه سینم رها شد و حالم بهتر شد. محوطه عمارت نامجون: <br>
شوگا جلوی در حیاط ایستاده بود، اینجور که فهمیده بود امشب چن تا مهمون دیگه هم قرار بود خودشون رو به عمارت برسونن. میتونست از اونا استفاده کنه برای رد شدن از تله ها. زیاد منتظر نموند و بعد چند مین، ماشین لیموزین مشکی جلوش متوقف شد. چهار تا پسر به همراه سه تا دختر از ماشین خارج شدن. با کنجکاوی مصلحتی رفت جلو و ازشون پرسید ـــ مهمونی سالانه اینجا برگزار میشه؟! یکی از پسرا با لبخند جوابش رو داد ـــ بله درسته مستر. آهایی گفت دستش رو مقابل پسر گرفت و برای اولین بار پیشقدم اشنا شدن شد ـــ مین یونگی هستم. پسر دستش رو گرفت و کمی فشرد ـــ منم مین جان هستم. همراه اونا وارد حیاط شد و کاملا حواسش بود که وسط خوناشاما حرکت کنه و اونا دور تا دورش باشن تا تله ها فعال نشن. این تکنیک رو قبلا توی یکی دیگه از ماموریت هاش هم انجام داده بود. در اصلی عمارت باز شد و مهمون ها وارد شدن. با کمک خدمتکار به سمت اتاقش که طبقه بالا بود حرکت کرد. کتش رو در اورد و با دقت به جالباسی اویزون کرد. فقط اون و لیسا میدونستن که اون کت، یک کت معمولی نیس و چقدر مهمه.
ناباور خندیدم ـــ شوخی بانمکی بود. شوگا چشماشو ریز کرد و پوکر نگام کرد، متعجب و عصبانی از روی مبل پرش زدم پایین ـــ یعنی چی که به عنوان یکی از مهمونا بری اونجا؟ دیوونه شدی؟ می خوای خودکشی کنی؟ جلوش ایستادم و صدامو بردم بالا ـــ اصلا عقل توی کلت داری؟ میدونی اگه گیر بیفتی، کارت تمومه؟ تیکه تیکت میکنن! یک اشتباه کوچیک کافیه تا بین اون همه هیولا، زجرکش بشی... اشکام بی اختیار گونه هامو خیس میکردن و فریادهام توی سکوت بار پخش میشد.<br>
شوگا بدون حرف بازوم رو گرفت و منو توی اغوشش کشید. اروم توی بغلش فشردتم و موهامو نوازش کرد. نفسش رو رها کرد و کنار گوشم زمزمه کرد ـــ من قرار نیست گیر بیفتم ملیسا، هیچوقت این اتفاق نمیفته! من هیچوقت تنهات نمیذارم! دستامو دور کمرش حلقه کردم و سرمو توی سینش مخفی کردم ـــ تو کسی هستی که نجاتم دادی، داداشی هستی که دیگه نمی تونم مثل تو رو پیدا کنم. اگه تو و هوپی نبودین من خیلی وقت پیش مُرده بودم، اگه چند سال پیش از دست اون خوناشام وحشی نجاتم نمی دادین، من وجود نداشتم. شوگا زمزمه کرد ـــ میدونم، برای همین نمی خوام تنهات بذارم! بهم اطمینان کن! سرمو به سمت پایین و بالا تکون دادم و از بغلش اومدم بیرون. اشکامو پس زدم که لبخند محوی زد.<br>
هوپی پقی زد زیر خنده ـــ تو رو جان عزیزتون فیلم هندی رو تموم کنین، کارای مهم تری هم هس...بعدا که سرمون خلوت شد با خیال راحت توی بغل هم گریه کنین! حرصی نگاش کردم که سریع گفت ـــ غلط کردم، اینجوری نگام نکن. لیسا دستاشو به هم کوبید ـــ خب بیاین سخت کار کنیم، شوگا لطفا برو بالا و لباسی که روی تخت خوابت گذاشتم رو بپوش. شوگا سری تکون داد و از پله ها رفت بالا. دستمو روی قلبم کشیدم و ماساژش دادم، درد میکرد و نفسم رو حبس کرده بود. یوکی لبخند مطمئنی بهم زد ـــ نگران نباش ملیسا، امکان نداره شکست بخوریم. متقابلا لبخندی زدم که با دیدن شوگا که پله ها رو پشت سر میذاشت و میومد پایین، مات موندم. توی اون کت و شلوار، واقعا جنتلمن شده بود. ناخواسته لبخندم پررنگ تر شد، مشغول ور رفتن با دکمه کنار مچ کتش بود. رفتم سمتش و دستش رو گرفتم و دکمش رو درست کردم. نفسمو رها کردم و دوباره نگاش کردم ـــ خیلی، خوشتیپ شدی!<br>
لبخند کمرنگی روی لبش نشست، لیسا با خنده گفت ـــ اوووف چه جیگری! مواظب باش ندزدنت خوشگله! همه ریز خندیدیم. شوگا نفسش رو فوت کرد ـــ خب من دیگه باید برم! با شنیدن این جملش لبخند روی لبم خشک شد و نگرانی و اضطراب تپش قلبمو تند کرد. یوکی ـــ مواظب خودت باش شوگولی. بعد یوکی، یکی یکی از شوگا خداحافظی کردیم و اون بار رو ترک کرد. با بسته شدن در حس کردم اکسیژنی برام نمونده، شایدم ریه هام درست کار نمی کردن که به سختی نفس میکشیدم. به سمت اشپزخونه رفتم و اب سرد رو باز کردم. چند مشت اب به صورتم زدم که نفسم از داخل قفسه سینم رها شد و حالم بهتر شد. محوطه عمارت نامجون: <br>
شوگا جلوی در حیاط ایستاده بود، اینجور که فهمیده بود امشب چن تا مهمون دیگه هم قرار بود خودشون رو به عمارت برسونن. میتونست از اونا استفاده کنه برای رد شدن از تله ها. زیاد منتظر نموند و بعد چند مین، ماشین لیموزین مشکی جلوش متوقف شد. چهار تا پسر به همراه سه تا دختر از ماشین خارج شدن. با کنجکاوی مصلحتی رفت جلو و ازشون پرسید ـــ مهمونی سالانه اینجا برگزار میشه؟! یکی از پسرا با لبخند جوابش رو داد ـــ بله درسته مستر. آهایی گفت دستش رو مقابل پسر گرفت و برای اولین بار پیشقدم اشنا شدن شد ـــ مین یونگی هستم. پسر دستش رو گرفت و کمی فشرد ـــ منم مین جان هستم. همراه اونا وارد حیاط شد و کاملا حواسش بود که وسط خوناشاما حرکت کنه و اونا دور تا دورش باشن تا تله ها فعال نشن. این تکنیک رو قبلا توی یکی دیگه از ماموریت هاش هم انجام داده بود. در اصلی عمارت باز شد و مهمون ها وارد شدن. با کمک خدمتکار به سمت اتاقش که طبقه بالا بود حرکت کرد. کتش رو در اورد و با دقت به جالباسی اویزون کرد. فقط اون و لیسا میدونستن که اون کت، یک کت معمولی نیس و چقدر مهمه.
۱۷.۹k
۱۶ اسفند ۱۴۰۱