میراث ابدی۲ 💜پــارت۶💜 کپ👇
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــ میدونم خودتونم دلتون برا بابا و شیلا تنگ شده. بهتره برگردیم.
مامان: اگه برگردیم جون تو و شیانگ به خطر میفته چون شما هدف اون عوضیا هستید.
ــ تا کی فرار کنیم؟ تو که عاشق بابا بودی چرا تنهاش گذاشتی؟ هااا؟
مامان: نمیتونم. نمیتونم شکست خوردنشو ببینم.
ــ چرا نمیفهمی تو بابا رو شکستی. توووو.
مامان بدون اینکه چیزی بگه رفت.........
خاله یعون: مامانت اون شب دید که بابات با معشوقه هان خوابیده.
ناباور به خاله نگاه کردم. نه امکان نداره.........
خاله یعون: بخاطر همین دلش شکست. درکش کن خیلی سخته.
رفت. چطور باور کنم؟ اشکم دراومد. نشستم رو زمین. گذاشتم اشکام سرازیر بشن. امکان نداره. بابا.. بابای من هیچوقت به مامانم خیانت نمیکنه. خداااا این چه زندگیه؟ چقدر باید درد بکشم. همیشه سعی کردم شیانگو در شان یک امپراطور تربیت کنم. ولی سرنوشتش یه چیز دیگه میگه. چون پسره خاندان لی هست باید جونش در خطر باشه. نفسم بند اومد. نفس کشیدن برام سخت شد. چشام سیاهی رفت........
*جانگکوک
رسیدیم شیلا. بر عکس تصوراتم شیلا خیلی زیباس. از چهره مردمش معلومه خونگرم هستن..........
بوگوم: یعنی ما اهل اینجاییم؟ باورم نمیشه.
ــ منم همینطور.
یکمی پایتختو گشتیم. خیلی زیبا بود. یکی کفش میفروخت. یکی لباس. یکی شیرینی. یکی غذا. همه با هم صمیمی بودن...........
بوگوم: اونجا چی هس؟ همه اونجا جمع شدن.
ــ نمیدونم بریم ببینیم.
رفتیم جلو........
+ من که مجبورم باید برم.
نگاش کردم. لباسای اشرافی پوشیده بود. مرد کناریش......
مرد: تو دیگه چرا؟
بوگوم: جانگکوک یه فکری دارم.
دست از گوش دادن به حرفای اونا برداشتمو به بوگوم نگاه کردم.........
ــ چه فکری؟
بوگوم: اینجا نوشته. دارن تجدید نیرو میکنه گاردسلطنتی.
ــ خب..
بوگوم: خب که خب. منظورم اینکه ما بریم عضو گارد سلطنتی بشیم اینطوری میتونیم به پدرت نزدیک بشیم.
ـ
ـ
ـ
ـ
ـ
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره 💜
#میراث_ابدی #میراث_ابدی۲
ــ میدونم خودتونم دلتون برا بابا و شیلا تنگ شده. بهتره برگردیم.
مامان: اگه برگردیم جون تو و شیانگ به خطر میفته چون شما هدف اون عوضیا هستید.
ــ تا کی فرار کنیم؟ تو که عاشق بابا بودی چرا تنهاش گذاشتی؟ هااا؟
مامان: نمیتونم. نمیتونم شکست خوردنشو ببینم.
ــ چرا نمیفهمی تو بابا رو شکستی. توووو.
مامان بدون اینکه چیزی بگه رفت.........
خاله یعون: مامانت اون شب دید که بابات با معشوقه هان خوابیده.
ناباور به خاله نگاه کردم. نه امکان نداره.........
خاله یعون: بخاطر همین دلش شکست. درکش کن خیلی سخته.
رفت. چطور باور کنم؟ اشکم دراومد. نشستم رو زمین. گذاشتم اشکام سرازیر بشن. امکان نداره. بابا.. بابای من هیچوقت به مامانم خیانت نمیکنه. خداااا این چه زندگیه؟ چقدر باید درد بکشم. همیشه سعی کردم شیانگو در شان یک امپراطور تربیت کنم. ولی سرنوشتش یه چیز دیگه میگه. چون پسره خاندان لی هست باید جونش در خطر باشه. نفسم بند اومد. نفس کشیدن برام سخت شد. چشام سیاهی رفت........
*جانگکوک
رسیدیم شیلا. بر عکس تصوراتم شیلا خیلی زیباس. از چهره مردمش معلومه خونگرم هستن..........
بوگوم: یعنی ما اهل اینجاییم؟ باورم نمیشه.
ــ منم همینطور.
یکمی پایتختو گشتیم. خیلی زیبا بود. یکی کفش میفروخت. یکی لباس. یکی شیرینی. یکی غذا. همه با هم صمیمی بودن...........
بوگوم: اونجا چی هس؟ همه اونجا جمع شدن.
ــ نمیدونم بریم ببینیم.
رفتیم جلو........
+ من که مجبورم باید برم.
نگاش کردم. لباسای اشرافی پوشیده بود. مرد کناریش......
مرد: تو دیگه چرا؟
بوگوم: جانگکوک یه فکری دارم.
دست از گوش دادن به حرفای اونا برداشتمو به بوگوم نگاه کردم.........
ــ چه فکری؟
بوگوم: اینجا نوشته. دارن تجدید نیرو میکنه گاردسلطنتی.
ــ خب..
بوگوم: خب که خب. منظورم اینکه ما بریم عضو گارد سلطنتی بشیم اینطوری میتونیم به پدرت نزدیک بشیم.
ـ
ـ
ـ
ـ
ـ
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره 💜
#میراث_ابدی #میراث_ابدی۲
۹.۷k
۰۳ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.