شاهزاده اهریمنی پارت 14
شاهزاده اهریمنی پارت 14
شدو ❤️🖤 :
همچنان سکوت بر فضای کاخ حکم فرما بود .
رایا ، مارکو و مایلز هر سه به گنبد تالار اصلی خیره شده بودن .
ترس .... تنها چیزی که تو چشماشون دیده میشد ترس بود .
ترس از دست دادن ، ترس از پیمان صلحی که شکسته شده و ترس از جنگی که قراره پیش رو باشه .
رایا ـ پدر .....
به سمت دروازه های کاخ دویید .
ـ رایا صبر کن .
دنبالش رفتم و بقیه هم انگاری که تازه به خودشون اومدن و فهمیدن باید به تالار اصلی برن .
رایا جلوی در تالار وایساده بود و دستش روی دستگیره بزرگ و نقره ای قفل شده بود .
ـ چی شده رایا ؟
رایا ـ از چیزی که قراره ببینم میترسم شدو ...
مارکو ـ رایا ... فقط درو باز کن . باید بفهمیم چی شده .
رایا کمی مکث کرد ... انگار بین منطق و احساس گیر افتاده بود و سخت تلاش میکرد تا یکی رو انتخاب کنه .
نبرد بین احساساتش و منطق خیلی بالا گرفته بود ولی در آخر .... منطق پیروز بود .
رایا دستشو دور دستیگره محکم تر کرد و با تمام توانش در های بزرگ تالار رو هل داد تا باز بشن و حقیقت .... درست جلومون بود ...
شمشیری که به پهلوی بلک فرو رفته بود و ردای خونی الهه ماه ...
تو یه لحظه همه چیز تغییر کرده بود .
یه پیمان صلح به یه عهد نامه جنگ تبدیل شده بود و فرمانروای یه سرزمین داشت از بین میرفت .
تو چهره رایا چیز های زیادی بود ....
ترس ، غم ، خشم و ناامیدی .... ولی خشم به همه اونا غالب بود .
رایا شمشیر مارکو رو از غلاف درآورد و به سمت الهه ماه رفت .
رایا ـ چه طور تونستی ؟ تو یه الهه ای ولی رفتارت حتی از شیاطین هم بدتره . اصن میفهمی چی کار کردی ؟
مارکو رایا رو از پشت گرفت تا کار اشتباهی نکنه .
مارکو ـ آروم باش دختر ، آرومم .
رفتم سمت بلک .
هنوز نفس میکشید .
ـ رایا .... اون زندس .
توجه ش بهم جلب شد .
رایا ـ چ....چی ؟
ـ بلک ... زندست . هنوز نفس میکشه . نبض داره .
رایا ـ گارد سلطنتی رو خبر کنید .... باید .. کمکش کنیم .
خشم چند دقیقه پیش از چهره رایا پاک شده بود . البته تقریبا .
رو به الهه ماه کرد .
رایا ـ از اینجا برید ... زود . دیگه پیمان صلحی بین ما وجود نداره و نخواهد داشت . از قلمرو ما برید بیرون ، حالا .
با گفتن آخرین کلمات صداش بلندتر میشد و تو تالار طنین انداز بود .
الهه ماه چیزی نگفت . چشماش درست مثل پسرش بود .... بدون هیچ احساسی .
بعد از چند لحظه اله ماه روشو برگردوند و به سمت دروازه های کاخ رفت .
گارد ها کمک کردن و بلک رو به یه اتاق جداگانه منتقل کردن .
خون زیادی از دست داده بود و زخم باند پیچی شده بود .
رایا ـ شدو .... حالا که پدر نیست ... یه نفر باید موقتا مراقب تاج و تخت پدر باشه ....
ـ منظورت چیه ؟
رایا نگاه معنا دار و عمیقی بهم انداخت .
این مسئولیت.... زیادی بزرگ و سنگین بود ....
شدو ❤️🖤 :
همچنان سکوت بر فضای کاخ حکم فرما بود .
رایا ، مارکو و مایلز هر سه به گنبد تالار اصلی خیره شده بودن .
ترس .... تنها چیزی که تو چشماشون دیده میشد ترس بود .
ترس از دست دادن ، ترس از پیمان صلحی که شکسته شده و ترس از جنگی که قراره پیش رو باشه .
رایا ـ پدر .....
به سمت دروازه های کاخ دویید .
ـ رایا صبر کن .
دنبالش رفتم و بقیه هم انگاری که تازه به خودشون اومدن و فهمیدن باید به تالار اصلی برن .
رایا جلوی در تالار وایساده بود و دستش روی دستگیره بزرگ و نقره ای قفل شده بود .
ـ چی شده رایا ؟
رایا ـ از چیزی که قراره ببینم میترسم شدو ...
مارکو ـ رایا ... فقط درو باز کن . باید بفهمیم چی شده .
رایا کمی مکث کرد ... انگار بین منطق و احساس گیر افتاده بود و سخت تلاش میکرد تا یکی رو انتخاب کنه .
نبرد بین احساساتش و منطق خیلی بالا گرفته بود ولی در آخر .... منطق پیروز بود .
رایا دستشو دور دستیگره محکم تر کرد و با تمام توانش در های بزرگ تالار رو هل داد تا باز بشن و حقیقت .... درست جلومون بود ...
شمشیری که به پهلوی بلک فرو رفته بود و ردای خونی الهه ماه ...
تو یه لحظه همه چیز تغییر کرده بود .
یه پیمان صلح به یه عهد نامه جنگ تبدیل شده بود و فرمانروای یه سرزمین داشت از بین میرفت .
تو چهره رایا چیز های زیادی بود ....
ترس ، غم ، خشم و ناامیدی .... ولی خشم به همه اونا غالب بود .
رایا شمشیر مارکو رو از غلاف درآورد و به سمت الهه ماه رفت .
رایا ـ چه طور تونستی ؟ تو یه الهه ای ولی رفتارت حتی از شیاطین هم بدتره . اصن میفهمی چی کار کردی ؟
مارکو رایا رو از پشت گرفت تا کار اشتباهی نکنه .
مارکو ـ آروم باش دختر ، آرومم .
رفتم سمت بلک .
هنوز نفس میکشید .
ـ رایا .... اون زندس .
توجه ش بهم جلب شد .
رایا ـ چ....چی ؟
ـ بلک ... زندست . هنوز نفس میکشه . نبض داره .
رایا ـ گارد سلطنتی رو خبر کنید .... باید .. کمکش کنیم .
خشم چند دقیقه پیش از چهره رایا پاک شده بود . البته تقریبا .
رو به الهه ماه کرد .
رایا ـ از اینجا برید ... زود . دیگه پیمان صلحی بین ما وجود نداره و نخواهد داشت . از قلمرو ما برید بیرون ، حالا .
با گفتن آخرین کلمات صداش بلندتر میشد و تو تالار طنین انداز بود .
الهه ماه چیزی نگفت . چشماش درست مثل پسرش بود .... بدون هیچ احساسی .
بعد از چند لحظه اله ماه روشو برگردوند و به سمت دروازه های کاخ رفت .
گارد ها کمک کردن و بلک رو به یه اتاق جداگانه منتقل کردن .
خون زیادی از دست داده بود و زخم باند پیچی شده بود .
رایا ـ شدو .... حالا که پدر نیست ... یه نفر باید موقتا مراقب تاج و تخت پدر باشه ....
ـ منظورت چیه ؟
رایا نگاه معنا دار و عمیقی بهم انداخت .
این مسئولیت.... زیادی بزرگ و سنگین بود ....
۲.۹k
۱۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.