وقتی به خاطر یه دعوا...
#سناریو #استری_کیدز #جونگین #هیونجین #فلیکس #هان #لینو #بنگچان #چانگبین
کت مشکیش رو پوشید،کراواتش رو بست و عطری که مورد علاقه تو بود رو زد. جلو آینه کمی موهاش رو دستکاری کرد و نگاهی به خودش انداخت. سوئیچ ماشین رو برداشت و راه افتاد...
زیاد طول نکشید که به گل فروشی رسید،انقدر هر روز این مسیر رو میومد که دیگه به راه های فرعیش کاملا مسلط بود. از ماشین پیاده شد و به سمت گل فروشی رفت. ورودش به گل فروشی با صدایی که از زنگوله بالای در میومد مشخص شد و باعث شد صاحب مغازه نگاهش رو بهش بده.
- اوه هان! مثل هر روز سر وقت...
مرد لبخندی زد و لبخند سردی از طرف هان تحویل گرفت.
- یکم منتظر بمون الان تموم میشه
÷ باشه ممنونم.
چند دقیقه ای سکوت بینشون برقرار شد اما سریع توسط مرد شکسته شد.
- حالت چطوره؟
آهی از کلافگی کشید
÷ مگه نمیبینی؟
- میبینم مرد میبینم.
نگاهی به هان انداخت
- انگار هر روز درموندگیت بیشتر میشه
(هان)سری تکون داد. مرد گل تزئین شده رو به سمتش گرفت و بعد از یه خداحافظی به سوار ماشین شد و راه هر روز رو پیش گرفت.
•کمی گذشت زمان•
دسته گل آماده شده رو روی قبر گذاشت و همون کنار نشست. بعد از مدتی نگاه کردن به اون قبر لباشو از هم فاصله داد و با لبخند شروع کرد به تعریف روزش،درست مثل هر روز...
÷ خب استایل امروزم چطوره؟ میدونم خوشت میاد برای همین پوشیدم
خنده ای پر از غم کرد...
÷ وای نمیدونی چان هیونگ چیکار کرد...*شروع به تعریف اتفاق کرد*
راستی کامبکمون نزدیکه بهت گفتم؟ بیشتر آهنگاشو من نوشتم و خب بنظرم خیلی قشنگ شدن یعنی من خیلی دوستشون دارم...
لبخند از روی لباش محو شد
÷ کاش اینجا پیشم بودی ات؛اون موقع میتونستم تک تکشونو برات بخونم و...*بغض کرد* تو هم سرتو روی شونم بزاری و مثل هر شب بخوابی
دستی روی قبر کشید...
÷ دلم خیلی برات تنگ شده عشق من؛خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی
قطره های اشک گونشو خیس کردن و مثل تمام این یک سال دوباره حرف تکراریش رو زد.
÷ من متاسفم،بابت همه چیز...
°داستان: یه شب ات و هان دعوای خیلی بدی میکنن و به خاطر فشاری که به ات میاد همون شب با خوردن داروی زیاد باعث مرگ خودش میشه...؛ از اون موضوع یک سال میگذره و در تمام این یکسال هان هر روز به سر قبر عشقش میره°
کت مشکیش رو پوشید،کراواتش رو بست و عطری که مورد علاقه تو بود رو زد. جلو آینه کمی موهاش رو دستکاری کرد و نگاهی به خودش انداخت. سوئیچ ماشین رو برداشت و راه افتاد...
زیاد طول نکشید که به گل فروشی رسید،انقدر هر روز این مسیر رو میومد که دیگه به راه های فرعیش کاملا مسلط بود. از ماشین پیاده شد و به سمت گل فروشی رفت. ورودش به گل فروشی با صدایی که از زنگوله بالای در میومد مشخص شد و باعث شد صاحب مغازه نگاهش رو بهش بده.
- اوه هان! مثل هر روز سر وقت...
مرد لبخندی زد و لبخند سردی از طرف هان تحویل گرفت.
- یکم منتظر بمون الان تموم میشه
÷ باشه ممنونم.
چند دقیقه ای سکوت بینشون برقرار شد اما سریع توسط مرد شکسته شد.
- حالت چطوره؟
آهی از کلافگی کشید
÷ مگه نمیبینی؟
- میبینم مرد میبینم.
نگاهی به هان انداخت
- انگار هر روز درموندگیت بیشتر میشه
(هان)سری تکون داد. مرد گل تزئین شده رو به سمتش گرفت و بعد از یه خداحافظی به سوار ماشین شد و راه هر روز رو پیش گرفت.
•کمی گذشت زمان•
دسته گل آماده شده رو روی قبر گذاشت و همون کنار نشست. بعد از مدتی نگاه کردن به اون قبر لباشو از هم فاصله داد و با لبخند شروع کرد به تعریف روزش،درست مثل هر روز...
÷ خب استایل امروزم چطوره؟ میدونم خوشت میاد برای همین پوشیدم
خنده ای پر از غم کرد...
÷ وای نمیدونی چان هیونگ چیکار کرد...*شروع به تعریف اتفاق کرد*
راستی کامبکمون نزدیکه بهت گفتم؟ بیشتر آهنگاشو من نوشتم و خب بنظرم خیلی قشنگ شدن یعنی من خیلی دوستشون دارم...
لبخند از روی لباش محو شد
÷ کاش اینجا پیشم بودی ات؛اون موقع میتونستم تک تکشونو برات بخونم و...*بغض کرد* تو هم سرتو روی شونم بزاری و مثل هر شب بخوابی
دستی روی قبر کشید...
÷ دلم خیلی برات تنگ شده عشق من؛خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی
قطره های اشک گونشو خیس کردن و مثل تمام این یک سال دوباره حرف تکراریش رو زد.
÷ من متاسفم،بابت همه چیز...
°داستان: یه شب ات و هان دعوای خیلی بدی میکنن و به خاطر فشاری که به ات میاد همون شب با خوردن داروی زیاد باعث مرگ خودش میشه...؛ از اون موضوع یک سال میگذره و در تمام این یکسال هان هر روز به سر قبر عشقش میره°
۲۹.۴k
۲۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.