پارت :4
پارت :4
وقتی برادر ناتنیت عاشقت میشه ....
تماس رو با نیکی قطع کردی بعد از آماده شدن از اتاق خارج شدی از پله ها اندی پایین و توی سالن روی یک از صندلی ها نشستی تا نیکی بیاد و بهت زنگ بزنه ..
گوشیت رو گرفته بودی دستت . مشغول بودی که با صدای سرت رو بالا گرفتی ...
" کجا تشریف میبرین؟! با این سروضع؟"
هیسونک بود جلوت دست به سینه ایستاده بود ... توجهی بهش نکردی دوباره نماها رو به صفحه گوشیت دادی همان طور که سرا پایین بود جواب دادی ...
" دارم میرم بیرون با دوستم"
" بعد اونوقت اون دوستت کیه ؟! که داری با این لباسا میری ؟!"
دوباره سرت رو بالا گرفتی و بهش نگاه کردی ..
جواب دادی ...
" به تو مربوط نیست "
گوشیت زنک خورد که اسم نیمی روی صفحه گوشی افتاد ...
فهمیدی که آمده پس بلند شدی بدون توجه به هیسونگ جواب دادی ...
" الو نیکی آمدی ؟"
" اره دم درم"
تماس رو قطع کردی و به سمت در حرکت کردی که با صدای هیسونگ متوقف شدی ...
" مگه بهت نگفتم باهاش حرف نزن ؟! داری با این لباسا و سر و ضع میری پیش اون عوضی پی خودت خواستی بهت تذکر دادم "
نگاه کوتاهی کردی بهش و به راهت ادامه دادی به حرف های امنیت ندادی با داد گفتی ...
" گمشو بابا "
از در خارج شدی و به سمت ماشین نیکی رفتی در جلو ماشین رو باز کردی و کنارش نشستی با لبخند نگاهت کرد و گفت ...
" خوب دیگه می تونیم بریم دابریا خانوم!؟"
تو هم با لبخند گفتی
" البته میتونیم بریم"
نیکی ماشین رو روشن کرد از آنجا دور شدیم
چند ساعتی می گذاشت که از خونه رفته بودیم بیرون ساعت رو نگاه کردی ۱۲:۳۰ دقیقه بود ولی برات مهم نبود چون پدر و مادرت نبودن که بهت گیر بدن ..
نیکی به سمت آمد گفت
"دابریا نظرت چیه برگردیم دیر وقته "
" نه نیکی تازه آمدیم کمی دیگه میمونیم"
"اوکی هر جور راحتی "
دوباره. با دوستان مشغول حرف زدن شدی
کمی گذاشت و سرت بد جور تیر کشید سرت داشت گیج میرفت فهمیدی به خاطر ویسکی که خورد یحالت بد شده توی خودت رو با نیکی نزدیکه کردی و آروم گفتی ..
"نیکی من حالم خوب نیست بیا برگردیم خونه .."
نیکی با نگران نگاهی بهت کرد و گفت..
" حالت بده می خواهی بریم دکتر؟!"
" نه لازم نیست به خاطر ویسکی که خوردم حالم بد شده "
"اوکی پاشو بریم "
نیکی به دابریا کمک کرد بلند بشه با هم از بار خارج شدن چند دقیقه میگذاشت که تو راه بودن...
ادامه دارد........
وقتی برادر ناتنیت عاشقت میشه ....
تماس رو با نیکی قطع کردی بعد از آماده شدن از اتاق خارج شدی از پله ها اندی پایین و توی سالن روی یک از صندلی ها نشستی تا نیکی بیاد و بهت زنگ بزنه ..
گوشیت رو گرفته بودی دستت . مشغول بودی که با صدای سرت رو بالا گرفتی ...
" کجا تشریف میبرین؟! با این سروضع؟"
هیسونک بود جلوت دست به سینه ایستاده بود ... توجهی بهش نکردی دوباره نماها رو به صفحه گوشیت دادی همان طور که سرا پایین بود جواب دادی ...
" دارم میرم بیرون با دوستم"
" بعد اونوقت اون دوستت کیه ؟! که داری با این لباسا میری ؟!"
دوباره سرت رو بالا گرفتی و بهش نگاه کردی ..
جواب دادی ...
" به تو مربوط نیست "
گوشیت زنک خورد که اسم نیمی روی صفحه گوشی افتاد ...
فهمیدی که آمده پس بلند شدی بدون توجه به هیسونگ جواب دادی ...
" الو نیکی آمدی ؟"
" اره دم درم"
تماس رو قطع کردی و به سمت در حرکت کردی که با صدای هیسونگ متوقف شدی ...
" مگه بهت نگفتم باهاش حرف نزن ؟! داری با این لباسا و سر و ضع میری پیش اون عوضی پی خودت خواستی بهت تذکر دادم "
نگاه کوتاهی کردی بهش و به راهت ادامه دادی به حرف های امنیت ندادی با داد گفتی ...
" گمشو بابا "
از در خارج شدی و به سمت ماشین نیکی رفتی در جلو ماشین رو باز کردی و کنارش نشستی با لبخند نگاهت کرد و گفت ...
" خوب دیگه می تونیم بریم دابریا خانوم!؟"
تو هم با لبخند گفتی
" البته میتونیم بریم"
نیکی ماشین رو روشن کرد از آنجا دور شدیم
چند ساعتی می گذاشت که از خونه رفته بودیم بیرون ساعت رو نگاه کردی ۱۲:۳۰ دقیقه بود ولی برات مهم نبود چون پدر و مادرت نبودن که بهت گیر بدن ..
نیکی به سمت آمد گفت
"دابریا نظرت چیه برگردیم دیر وقته "
" نه نیکی تازه آمدیم کمی دیگه میمونیم"
"اوکی هر جور راحتی "
دوباره. با دوستان مشغول حرف زدن شدی
کمی گذاشت و سرت بد جور تیر کشید سرت داشت گیج میرفت فهمیدی به خاطر ویسکی که خورد یحالت بد شده توی خودت رو با نیکی نزدیکه کردی و آروم گفتی ..
"نیکی من حالم خوب نیست بیا برگردیم خونه .."
نیکی با نگران نگاهی بهت کرد و گفت..
" حالت بده می خواهی بریم دکتر؟!"
" نه لازم نیست به خاطر ویسکی که خوردم حالم بد شده "
"اوکی پاشو بریم "
نیکی به دابریا کمک کرد بلند بشه با هم از بار خارج شدن چند دقیقه میگذاشت که تو راه بودن...
ادامه دارد........
۱۰.۰k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.