Seven (part 26)
"خب...بگو ببینم این چند سال کجا بودی؟
چه اتفاقاتی افتاد؟"
" شب تولدم، وقتی از خونه فرار کردم، خواستم به ایستگاه سئول برم
یک تاکسی ایستاد و سوارش شدم. راه افتادیم. چند ساعتی بود که مرد داشت می روند. ساعت نداشتم ولی مطمئن بودم خیلی وقته تو جاده ایم.
پرسیدم کی میرسیم. گفت خیلی زود میرسیم نگران نباش.
بعد متوجه شدم به سمت فرودگاه میرونه.
خواستم حرف بزنم که از پشت سرم ضربه ای به سرم وارد شد.
بیهوش شدم و دیگه چیزی نفهمیدم."
" چرا همچین کاری کردی؟
ها؟
مگه من و مادرت چی واست کم گذاشتیم؟
تمام عشق منو و مادرت برای تو بود... دختره ی قدر نشناس.
برو...برو دیگه نمیخوام ببینمت
چرا برگشتی اصن؟
برو همونجا که تا الان بودی.
بعد تو مادرت هم از نبودنت دق کرد و مرد.
لطفاً برو از خونه بیرون ا'ت."
"بابا..."
دخترک چشمانش از اشک پر شد.
دیگر مادری وجود نداشت. مادرش در آن دنیا بود.
بغض گلویش را چنگ میزد.
سرش را پایین گرفت و اشک ریخت.
جلوی هق هق هایش را گرفت.
بلند شد و با قدم های آرومی به سمت در رفت.
یعنی پدرش قبولش نمی کند دختر یکی یکدانه اش را؟!
"به سلامت."
"خداحافظ بابایی."
_ساعت ۸ شب_
دخترک تمام خیابان های شهر را پیاده رفته بود.
نمی دانست کجاست یا
باید کجا برود.
همانطور داشت روی جدول خیابان راه می رفت که یهو...
_فلش بک به زمانی که ا'ت از عمارت خارج شد_
ماریا وقت را تلف نکرد و به جئون زنگ زد. چندتا بوق خورد و حال جئون پشت تلفن بود.
"آقا سلام."
"سلام چیزی شده؟"
" ا'ت...."
" ا" ت چیشده؟"
" از عمارت رفت بیرون. گفت برای همیشه داره میره ی جایی
که خیلی وقته میخواد بره اونجا."
" بهم بگو کی از عمارت خارج شد؟"
" تقریبا پنج دقیقه ست."
" باشه متوجه شدم. خودم هر جور شده پیداش میکنم."
" فعلاً. "
"خداحافظ."
_اتمام فلش بک_
صدای بوق ماشین ا'ت را از هپروت در آورد.
"ا'تتتتت."
"جونگکوکا."
"اینجا چیکار میکنی ا'ت؟"
" من..."
نمیتوانست حرف بزند. دلش میخواست تا فردا صبح گریه کند.
غم از دست دادن خانواده اش لالش کرده بود.
پدری که برگشت دخترش را قبول نمیکرد یا مادری که زیر خروار خاک به دست فراموشی سپرده شده بود؟!
ناگهان...
چه اتفاقاتی افتاد؟"
" شب تولدم، وقتی از خونه فرار کردم، خواستم به ایستگاه سئول برم
یک تاکسی ایستاد و سوارش شدم. راه افتادیم. چند ساعتی بود که مرد داشت می روند. ساعت نداشتم ولی مطمئن بودم خیلی وقته تو جاده ایم.
پرسیدم کی میرسیم. گفت خیلی زود میرسیم نگران نباش.
بعد متوجه شدم به سمت فرودگاه میرونه.
خواستم حرف بزنم که از پشت سرم ضربه ای به سرم وارد شد.
بیهوش شدم و دیگه چیزی نفهمیدم."
" چرا همچین کاری کردی؟
ها؟
مگه من و مادرت چی واست کم گذاشتیم؟
تمام عشق منو و مادرت برای تو بود... دختره ی قدر نشناس.
برو...برو دیگه نمیخوام ببینمت
چرا برگشتی اصن؟
برو همونجا که تا الان بودی.
بعد تو مادرت هم از نبودنت دق کرد و مرد.
لطفاً برو از خونه بیرون ا'ت."
"بابا..."
دخترک چشمانش از اشک پر شد.
دیگر مادری وجود نداشت. مادرش در آن دنیا بود.
بغض گلویش را چنگ میزد.
سرش را پایین گرفت و اشک ریخت.
جلوی هق هق هایش را گرفت.
بلند شد و با قدم های آرومی به سمت در رفت.
یعنی پدرش قبولش نمی کند دختر یکی یکدانه اش را؟!
"به سلامت."
"خداحافظ بابایی."
_ساعت ۸ شب_
دخترک تمام خیابان های شهر را پیاده رفته بود.
نمی دانست کجاست یا
باید کجا برود.
همانطور داشت روی جدول خیابان راه می رفت که یهو...
_فلش بک به زمانی که ا'ت از عمارت خارج شد_
ماریا وقت را تلف نکرد و به جئون زنگ زد. چندتا بوق خورد و حال جئون پشت تلفن بود.
"آقا سلام."
"سلام چیزی شده؟"
" ا'ت...."
" ا" ت چیشده؟"
" از عمارت رفت بیرون. گفت برای همیشه داره میره ی جایی
که خیلی وقته میخواد بره اونجا."
" بهم بگو کی از عمارت خارج شد؟"
" تقریبا پنج دقیقه ست."
" باشه متوجه شدم. خودم هر جور شده پیداش میکنم."
" فعلاً. "
"خداحافظ."
_اتمام فلش بک_
صدای بوق ماشین ا'ت را از هپروت در آورد.
"ا'تتتتت."
"جونگکوکا."
"اینجا چیکار میکنی ا'ت؟"
" من..."
نمیتوانست حرف بزند. دلش میخواست تا فردا صبح گریه کند.
غم از دست دادن خانواده اش لالش کرده بود.
پدری که برگشت دخترش را قبول نمیکرد یا مادری که زیر خروار خاک به دست فراموشی سپرده شده بود؟!
ناگهان...
۱۲.۲k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.