دزیره ویکوک
باهات قرار میذارم... ولی فقط یه روز!
در حالی که هنوز پشتش بهش بود، گفت:
_ سه تا قرار!
_ دو تا.
با شیطنت لبخندی زد و به سمتش برگشت:
_ اگه میخوای چهار تاش نکنم، سه رو قبول کن.
با حرص به چشمهاش زل زد و دوباره روی جدول نشست:
_ ازت متنفرم.
_ خوبه.
بدون حرف دیگه ای به سمت کاپوت ماشین رفت، سوییچ رو
دوباره متصل کرد.
_ وقتی داری از دست انداز رد میشی مراقب باش... بیشتر
خاموش شدن های یهویی ماشین به خاطر اینه که توی دست
انداز سوییچ اینرسی دچار مشکل میشه باید چکش کنی.
کاپوت رو بست و به سمتش برگشت:
_ تموم شد، میتونی بری سر کارت، امروز شنبه است، تو
شیفت شبت خالیه، امشب ساعت هشت میام دنبالت، آدرس
خوابگاهتم از تهیونگ میگیرم.
جیمین با حرص خندید و سرش رو به تاسف تکون داد:
_ پسره ی روانی.
در حالی که به سمت مسیرش حرکت میکرد با صدای بلندی
گفت:
_ نجوای بی پروا رو گوش بده.
*****
کمربند ربدوشامبرش رو بست و روی کاناپه دراز کشید.
جونگکوک در حالی که یکی از کتاب های تهیونگ رو برداشته
بود و میخوند، بهش نزدیک شد و گفت:
_ افسردگی بهایی است که انسان برای شناختن خود میپردازد
هر چه بیشتر به زندگی بنگری بیشتر افسرده میشوی.
روی زمین کنار تهیونگ که روی کاناپه دراز کشیده بود،
نشست و به نیم رخش زل زد:
_ داره شما رو میگه!
روی پهلو دراز کشید و به چشمهای جونگکوک خیره شد:
_ من افسرده نیستم، زندگیمم انقدر نابوده نیاز نداره که بهش
بنگرم.
_ شما نمونه ی کامل یک انسان افسرده این، غذا نمیخورین،
بیرون نمیرین، با کسی تماس نمیگیرین، به دیدن کسی
نمیرین، منم به زور باهاتون حرف میزنم. دستش رو جلو برد و طبق عادت عینک جونگکوک رو صاف کرد، کتاب رو از دستش
کشید و بلند شد:
_ وقتی میگن کتاب و نباید دست بچه داد واسه همین
چیزاست.
به سمت قفسه ی کتاب هاش رفت و کتاب رو سر جاش
گذاشت. از روی کانتر بسته ی سیگارش رو برداشت و دوباره به
سمت مبل برگشت، روش نشست و رو به جونگکوک که با
تخسی نگاهش میکرد گفت:
_ جای این کارا برو سراغ کنسول بازی، هم سن و ساالت همه
تو کار این بازی هان....
با اخم بلند شد و در حالی که به سمت قفسه ی کتاب میرفت،
گفت:
_ من هجده سالمه، بچه هم نیستم که برم سراغ کنسول بازی.
دود سیگار رو بیرون داد و بی حوصله گفت:
_ واسه من هنوز هشت سالته بچه، پس حرف نزن.
کتاب رو دوباره برداشت و ورق زد، اخم شیرینی کرد و با لحن
بانمکی زیر لب غرغر کرد:
_ وقتی بهش میگم پیرمرد ناراحت میشه، خب ببین چیکار
کردی، صفحه اش و گم کردم.
_صدات و میشنوم.
در حالی که توی پیدا کردن صفحه ی کتاب ناموفق بود، کتاب
رو سر جاش گذاشت و کنترل تلویزیون رو برداشت:
_ حداقل یه ذره تلویزیون تماشا کنین تا قبول کنم افسرده
نیستین.
در حالی که هنوز پشتش بهش بود، گفت:
_ سه تا قرار!
_ دو تا.
با شیطنت لبخندی زد و به سمتش برگشت:
_ اگه میخوای چهار تاش نکنم، سه رو قبول کن.
با حرص به چشمهاش زل زد و دوباره روی جدول نشست:
_ ازت متنفرم.
_ خوبه.
بدون حرف دیگه ای به سمت کاپوت ماشین رفت، سوییچ رو
دوباره متصل کرد.
_ وقتی داری از دست انداز رد میشی مراقب باش... بیشتر
خاموش شدن های یهویی ماشین به خاطر اینه که توی دست
انداز سوییچ اینرسی دچار مشکل میشه باید چکش کنی.
کاپوت رو بست و به سمتش برگشت:
_ تموم شد، میتونی بری سر کارت، امروز شنبه است، تو
شیفت شبت خالیه، امشب ساعت هشت میام دنبالت، آدرس
خوابگاهتم از تهیونگ میگیرم.
جیمین با حرص خندید و سرش رو به تاسف تکون داد:
_ پسره ی روانی.
در حالی که به سمت مسیرش حرکت میکرد با صدای بلندی
گفت:
_ نجوای بی پروا رو گوش بده.
*****
کمربند ربدوشامبرش رو بست و روی کاناپه دراز کشید.
جونگکوک در حالی که یکی از کتاب های تهیونگ رو برداشته
بود و میخوند، بهش نزدیک شد و گفت:
_ افسردگی بهایی است که انسان برای شناختن خود میپردازد
هر چه بیشتر به زندگی بنگری بیشتر افسرده میشوی.
روی زمین کنار تهیونگ که روی کاناپه دراز کشیده بود،
نشست و به نیم رخش زل زد:
_ داره شما رو میگه!
روی پهلو دراز کشید و به چشمهای جونگکوک خیره شد:
_ من افسرده نیستم، زندگیمم انقدر نابوده نیاز نداره که بهش
بنگرم.
_ شما نمونه ی کامل یک انسان افسرده این، غذا نمیخورین،
بیرون نمیرین، با کسی تماس نمیگیرین، به دیدن کسی
نمیرین، منم به زور باهاتون حرف میزنم. دستش رو جلو برد و طبق عادت عینک جونگکوک رو صاف کرد، کتاب رو از دستش
کشید و بلند شد:
_ وقتی میگن کتاب و نباید دست بچه داد واسه همین
چیزاست.
به سمت قفسه ی کتاب هاش رفت و کتاب رو سر جاش
گذاشت. از روی کانتر بسته ی سیگارش رو برداشت و دوباره به
سمت مبل برگشت، روش نشست و رو به جونگکوک که با
تخسی نگاهش میکرد گفت:
_ جای این کارا برو سراغ کنسول بازی، هم سن و ساالت همه
تو کار این بازی هان....
با اخم بلند شد و در حالی که به سمت قفسه ی کتاب میرفت،
گفت:
_ من هجده سالمه، بچه هم نیستم که برم سراغ کنسول بازی.
دود سیگار رو بیرون داد و بی حوصله گفت:
_ واسه من هنوز هشت سالته بچه، پس حرف نزن.
کتاب رو دوباره برداشت و ورق زد، اخم شیرینی کرد و با لحن
بانمکی زیر لب غرغر کرد:
_ وقتی بهش میگم پیرمرد ناراحت میشه، خب ببین چیکار
کردی، صفحه اش و گم کردم.
_صدات و میشنوم.
در حالی که توی پیدا کردن صفحه ی کتاب ناموفق بود، کتاب
رو سر جاش گذاشت و کنترل تلویزیون رو برداشت:
_ حداقل یه ذره تلویزیون تماشا کنین تا قبول کنم افسرده
نیستین.
۷.۳k
۱۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.