بادیگارد من
𝐌𝐲 𝐁𝐨𝐝𝐲𝐠𝐮𝐚𝐫𝐝
(𝐏𝐚𝐫𝐭 59)
تهیونگ: خب الان چیکار کنم؟ انتظار داری بشینم تا یخ بزنیم؟
"در رو باز کرد تا بره که ات با دستای سرد و لرزونش محکم شونه ی تهیونگ گرفت... تهیونگ سرشو برگردوند طرف ات"
ات: تو حق نداری... م.. منو تنها بزاری تو... ب.. بادیگارد منی.... ل... لطفا تنهام نزار.... خواهش میکنم
"تهیونگ نفس عمیقی کشید و بازوشو از دست ات جدا کرد و از ماشین پیاده شد و در رو بست... رفت سمت در ات و بازش کرد"
تهیونگ: پیاده شو...
"ات از ماشین پیاده شد و تهیونگ در رو بست.... تهیونگ رفت صندوق عقب ماشین رو باز کرد و از توش یه چراغ قوه برداشت و در رو بست و رفت سمت ات و دستشو محکم گرفت و قدم برداشتن به داخل جنگل.... راه میرفتن تا جایی رو پیدا کنن...."
ات: ک... کجا میریم "صدای لرزی"
تهیونگ: اینجا ها باید کلبه پیدا بشه.... یکم تحمل کن میبرمت جای گرم....
ات: ب.. باشه
"انقد سرد شده بود که از دهنشون بخار در میومد....10 دقیقه گذشت ولی هنوز تو جنگل بودن.... تهیونگ کم کم داشت نا امید میشد و فکر میکرد تلاششون قراره به نتیجه ای نرسه... ات پاهاش یخ زده بود و دیگه نمیتونست راه بره.... یه قدم دیگه برداشت و بدون اختیار خودش افتاد زمین و صورتش فرو رفت تو برف ها.... تهیونگ با دست ات که از دستش جدا شد و فرو رفت تو زمین با نگرانی و تعجب برگشت که دید اون فرو رفته تو برف ها و داره میلرزه.... خم شد و از بازوی ات گرفت و بلندش کرد که تقریبا ات بیهوش شده بود.... تهیونگ دستشو گذاشت رو صورت یخ ات و تکون میداد و اسمشو صدا میزد... ولی جوابی نمیشنید!
ات رو انداخت رو کوله اش و قدم هاشو تند تر کرد.... دقیقه گذشت که تهیونگ چشمش به یه چیز بزرگ چوبی خورد چشماش رو ریز تر کرد و چراغ رو انداخت اون سمت.... اون یه کلبه ی چوبی بود!
تهیونگ کمی خوشحال شد و به اون سمت رفت... در کلبه رو باز کرد و بست.... تاریک تاریک بود کلبه و همچنین سرد!
چراغ رو انداخت و همه جای کلبه رو نگاه کرد... کلبه ی خیلی کوچیکی بود و توش خالیه خالی بود... چراغ قوه چون قوی بود تهیونگ تو یه قسمت از کلبه که تقریبا همه جارو روشن میکنه گذاشت.... ات رو آروم از روی کوله اش گذاشت رو زمین.... نگاه به صورت سرخ و یخش انداخت.... ات کم کم تقریبا چشماشو نیمه باز کرد و با صدای لرزون و ضعیفی گفت"
ات: پ... پیدا... ک... کردی؟
"تهیونگ سرشو تکون داد و نگاهی به لباسای ات انداخت که مشخص بود خیس شدن.... از یه طرف که به خاطر عرق و سرماش خیس شده بود....از یه طرفم که افتاد رو برف ها.... تهیونگ لباساش خیس نبود و تقریبا گرم بود...."
تهیونگ: ات! ... لباسات! ... وای ات داری یخ میزنی ... "نگران"
ات: م... من خ... خوبم "همچنان میلرزید"
(𝐏𝐚𝐫𝐭 59)
تهیونگ: خب الان چیکار کنم؟ انتظار داری بشینم تا یخ بزنیم؟
"در رو باز کرد تا بره که ات با دستای سرد و لرزونش محکم شونه ی تهیونگ گرفت... تهیونگ سرشو برگردوند طرف ات"
ات: تو حق نداری... م.. منو تنها بزاری تو... ب.. بادیگارد منی.... ل... لطفا تنهام نزار.... خواهش میکنم
"تهیونگ نفس عمیقی کشید و بازوشو از دست ات جدا کرد و از ماشین پیاده شد و در رو بست... رفت سمت در ات و بازش کرد"
تهیونگ: پیاده شو...
"ات از ماشین پیاده شد و تهیونگ در رو بست.... تهیونگ رفت صندوق عقب ماشین رو باز کرد و از توش یه چراغ قوه برداشت و در رو بست و رفت سمت ات و دستشو محکم گرفت و قدم برداشتن به داخل جنگل.... راه میرفتن تا جایی رو پیدا کنن...."
ات: ک... کجا میریم "صدای لرزی"
تهیونگ: اینجا ها باید کلبه پیدا بشه.... یکم تحمل کن میبرمت جای گرم....
ات: ب.. باشه
"انقد سرد شده بود که از دهنشون بخار در میومد....10 دقیقه گذشت ولی هنوز تو جنگل بودن.... تهیونگ کم کم داشت نا امید میشد و فکر میکرد تلاششون قراره به نتیجه ای نرسه... ات پاهاش یخ زده بود و دیگه نمیتونست راه بره.... یه قدم دیگه برداشت و بدون اختیار خودش افتاد زمین و صورتش فرو رفت تو برف ها.... تهیونگ با دست ات که از دستش جدا شد و فرو رفت تو زمین با نگرانی و تعجب برگشت که دید اون فرو رفته تو برف ها و داره میلرزه.... خم شد و از بازوی ات گرفت و بلندش کرد که تقریبا ات بیهوش شده بود.... تهیونگ دستشو گذاشت رو صورت یخ ات و تکون میداد و اسمشو صدا میزد... ولی جوابی نمیشنید!
ات رو انداخت رو کوله اش و قدم هاشو تند تر کرد.... دقیقه گذشت که تهیونگ چشمش به یه چیز بزرگ چوبی خورد چشماش رو ریز تر کرد و چراغ رو انداخت اون سمت.... اون یه کلبه ی چوبی بود!
تهیونگ کمی خوشحال شد و به اون سمت رفت... در کلبه رو باز کرد و بست.... تاریک تاریک بود کلبه و همچنین سرد!
چراغ رو انداخت و همه جای کلبه رو نگاه کرد... کلبه ی خیلی کوچیکی بود و توش خالیه خالی بود... چراغ قوه چون قوی بود تهیونگ تو یه قسمت از کلبه که تقریبا همه جارو روشن میکنه گذاشت.... ات رو آروم از روی کوله اش گذاشت رو زمین.... نگاه به صورت سرخ و یخش انداخت.... ات کم کم تقریبا چشماشو نیمه باز کرد و با صدای لرزون و ضعیفی گفت"
ات: پ... پیدا... ک... کردی؟
"تهیونگ سرشو تکون داد و نگاهی به لباسای ات انداخت که مشخص بود خیس شدن.... از یه طرف که به خاطر عرق و سرماش خیس شده بود....از یه طرفم که افتاد رو برف ها.... تهیونگ لباساش خیس نبود و تقریبا گرم بود...."
تهیونگ: ات! ... لباسات! ... وای ات داری یخ میزنی ... "نگران"
ات: م... من خ... خوبم "همچنان میلرزید"
۶.۷k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.