💜فرشته من🤍
💜فرشته من🤍
پارت ۱۱
ارسلان:خب دیگه سوال نپرس
دیانا:ایشش
متین:سلام
اردیا:سلام
متین:چخبرا
ارسلان:هیچی
دیانا:متین از نیکا خبری نداری
متین:نه طوری شده
دیانا:نه چی میخواد بشه
ارسلان:موافقین بریم بیرون
دیانا:بدون نیکا
متین:راس میگه
ارسلان:متین جان تو چیکاره نیکایی که میگی راس میگه
متین:هیچکاره بخاطر تایید حرف دیانا خانم اینجوری گفتم
دیانا:من میدونم تو دلت چی میگذره متین خان(تو ذهنش)
ارسلان:میخوایین زنگ بزنم نیکا بیاد
دیانا:آقای عقل کل اگه میتونست بیاد میومد دانشگاه
متین:بازم داره راس میگه
ارسلان:حالا زنگ بزنم شاید بتونه بیاد
دیانا:میگم بریم دم خونه
ارسلان و متین:آره بریم
۱۵ مین بعد....
دیانا:متین و ارسلان رفتن ماشینشون رو پارک کنن منم رفتم زنگ خونه نیکایینا رو زدم
دینگ دینگ((مثلا صدای زنگ در))
نیکا:با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم رفتم از آیفون نگا کردم دیدم دیانا بود یا ابالفضل دانشگاه ساعت و دیدم ساعت ۱۰:۵۴ دیقس دانشگاه تموم شد پس دیا برا چی اومده رفتم صورتم شستم در و باز کردم دیانا و ارسلان اومدن تو بعدش متین اومد سریع پریدم تو اتاق این اینجا چیکار میکنه یه مانتو و یه شال پوشیدم رفتم بیرون از اتاق
دیانا:پس خواب بودین شما
نیکا:با اجازتون طوری شده همه اینجاییم
ارسلان:نه طوری نیست اومدیم بگیم میایی بریم بیرون
نیکا:آره حتما برم حاضر شم میام
ارسلان:راستی مامان کو
نیکا:دیشب رفت خونه خاله
ارسلان:آها تو چرا نرفتی
نیکا:حوصله نداشتم من بریم حاضر شم
رفتم تو اتاق یه پیراهن چسبون نارنجی پوشیدم با ی مانت مشکی شلوار مشکی و شال نارنجی باکفش مشکی و رفتم بیرون از اتاق گفتم(خب من حاضرم بریم)
همه:بریم
دیانا:من و متین باهم نشستیم نیکا و ارسلان چون خواهر برادر بودن باهم نشستن
متین:به سرم زد به دیانا بگم چی تو دلم میگذره گفتم(دیانا)
دیانا:بله
متین:ببین یه چیزی میخوام بهت بگم درمورد نیکاعه
دیانا:خب بگو
متین:نمیدونم چطوری بگم راستش من یه جورایی از نی....کا نیکا خوش...م اومده
دیانا:جیییغغغغغ واقعا
متین:آره دیگه راستش ازت میخوام بهش بگی
دیانا:میخوایی امروز بهش بگم
متین:نه امروز خجالت میکشم یبار که باهاش تنهایی بهش بگو
دیانا:باش آقای خجالتی
ادامه دارد......
ببخشید دیر شد تولد دوستام بودم
پارت ۱۱
ارسلان:خب دیگه سوال نپرس
دیانا:ایشش
متین:سلام
اردیا:سلام
متین:چخبرا
ارسلان:هیچی
دیانا:متین از نیکا خبری نداری
متین:نه طوری شده
دیانا:نه چی میخواد بشه
ارسلان:موافقین بریم بیرون
دیانا:بدون نیکا
متین:راس میگه
ارسلان:متین جان تو چیکاره نیکایی که میگی راس میگه
متین:هیچکاره بخاطر تایید حرف دیانا خانم اینجوری گفتم
دیانا:من میدونم تو دلت چی میگذره متین خان(تو ذهنش)
ارسلان:میخوایین زنگ بزنم نیکا بیاد
دیانا:آقای عقل کل اگه میتونست بیاد میومد دانشگاه
متین:بازم داره راس میگه
ارسلان:حالا زنگ بزنم شاید بتونه بیاد
دیانا:میگم بریم دم خونه
ارسلان و متین:آره بریم
۱۵ مین بعد....
دیانا:متین و ارسلان رفتن ماشینشون رو پارک کنن منم رفتم زنگ خونه نیکایینا رو زدم
دینگ دینگ((مثلا صدای زنگ در))
نیکا:با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم رفتم از آیفون نگا کردم دیدم دیانا بود یا ابالفضل دانشگاه ساعت و دیدم ساعت ۱۰:۵۴ دیقس دانشگاه تموم شد پس دیا برا چی اومده رفتم صورتم شستم در و باز کردم دیانا و ارسلان اومدن تو بعدش متین اومد سریع پریدم تو اتاق این اینجا چیکار میکنه یه مانتو و یه شال پوشیدم رفتم بیرون از اتاق
دیانا:پس خواب بودین شما
نیکا:با اجازتون طوری شده همه اینجاییم
ارسلان:نه طوری نیست اومدیم بگیم میایی بریم بیرون
نیکا:آره حتما برم حاضر شم میام
ارسلان:راستی مامان کو
نیکا:دیشب رفت خونه خاله
ارسلان:آها تو چرا نرفتی
نیکا:حوصله نداشتم من بریم حاضر شم
رفتم تو اتاق یه پیراهن چسبون نارنجی پوشیدم با ی مانت مشکی شلوار مشکی و شال نارنجی باکفش مشکی و رفتم بیرون از اتاق گفتم(خب من حاضرم بریم)
همه:بریم
دیانا:من و متین باهم نشستیم نیکا و ارسلان چون خواهر برادر بودن باهم نشستن
متین:به سرم زد به دیانا بگم چی تو دلم میگذره گفتم(دیانا)
دیانا:بله
متین:ببین یه چیزی میخوام بهت بگم درمورد نیکاعه
دیانا:خب بگو
متین:نمیدونم چطوری بگم راستش من یه جورایی از نی....کا نیکا خوش...م اومده
دیانا:جیییغغغغغ واقعا
متین:آره دیگه راستش ازت میخوام بهش بگی
دیانا:میخوایی امروز بهش بگم
متین:نه امروز خجالت میکشم یبار که باهاش تنهایی بهش بگو
دیانا:باش آقای خجالتی
ادامه دارد......
ببخشید دیر شد تولد دوستام بودم
۵.۸k
۰۶ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.