داستان پند آموز
داستان پند آموز
روزی پسری بود که همیشه عصبی میشد و سر بقیه خالی میکرد
پدرش صداش زد و گفت:پسرم یک لحظه بیا.
او هم رفت. دید یک جعبه میخ و چکش اونجاست.
پرسید:پدر،اینها برای چیه؟
جواب پدر این بود:هر روز که عصبی شدی یک میخ بزن توی دیوار.
پسر روز اول ۳۶ میخ زد!
ولی روز به روز تعداد میخ ها کم تر شد
و بالاخره میخ ها تمام شد
پسر نزد پدر رفت و گفت:من میخ ها را به اتمام رساندم.
پدر در جواب گفت:حالا میخ را بکن.
پسر هم همین کار کرد و پدر را صدا زد
پدر آمد و گفت: حالا که همه ی میخ ها را کنده ای،ببین چه بلایی به سر دیوار امده!مانند زمانی که تو سر بقیه داد میزنی،حتی اگر معذرت خواهی هم کنی جای دردش هم میماند.
پسر درس گرفت و دیگر سر کسی داد نزد
روزی پسری بود که همیشه عصبی میشد و سر بقیه خالی میکرد
پدرش صداش زد و گفت:پسرم یک لحظه بیا.
او هم رفت. دید یک جعبه میخ و چکش اونجاست.
پرسید:پدر،اینها برای چیه؟
جواب پدر این بود:هر روز که عصبی شدی یک میخ بزن توی دیوار.
پسر روز اول ۳۶ میخ زد!
ولی روز به روز تعداد میخ ها کم تر شد
و بالاخره میخ ها تمام شد
پسر نزد پدر رفت و گفت:من میخ ها را به اتمام رساندم.
پدر در جواب گفت:حالا میخ را بکن.
پسر هم همین کار کرد و پدر را صدا زد
پدر آمد و گفت: حالا که همه ی میخ ها را کنده ای،ببین چه بلایی به سر دیوار امده!مانند زمانی که تو سر بقیه داد میزنی،حتی اگر معذرت خواهی هم کنی جای دردش هم میماند.
پسر درس گرفت و دیگر سر کسی داد نزد
۳.۶k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.