عشق دامیان
عشق دامیان
#پارت_3
آنیا : باشه ولی برای چی؟🕶
دامیان : تولد برادرمه خواستم که تو هم بیای🩷🩷
آنیا : خیلی هم عالی....ساعت چند؟💜💜
دامیان : 9 شب تا 2 نصفه شب🍡
آنیا : باشه....فردا میبینمت😇
دامیان : فعلا🫶
+فردا شب
دامیان تو سالن منتظر آنیاس
هی میره اینور هی میره اونور💕💕
یهو یه بانوی خیلی زیبا میبینه😍
بله بله اون آنیا بود☺️☺️
دامیان سریع میره پیش آنیا و میگه :
خوش اومدی بانوی من💜🤍
آنیا : خیلی ممنونم🤗
دامیان از آنیا خواهش میکنه تا آنیا دستش رو بگیره🫶🫶
آنیا هم قبول میکنه
+مکان سخنرانی
همه ایستاده بودند
و داشتن به صحبت دمتریوس گوش میدادن🕶
و تا میتونستن تو ذهنشون حرف میزدن😫😫
آنیا یهو اینقدر حرف شنید که سرگیجه گرفت😔
و تنها حرفی که زد این بود :د...د..دامیان
+از زبان دامیان
داشتم به سخن های برادرم گوش میدادم که آنیا منو صدا زد و....💕
تو بغلم غش کرد🍡
منم بخاطر اینکه جشن تولد برادرم خراب نشه آنیا رو پرنسسی بغل🍡🍡 کردم و سریع و یواشکی سوار ماشین شدم💕
ادامه دارد....
#پارت_3
آنیا : باشه ولی برای چی؟🕶
دامیان : تولد برادرمه خواستم که تو هم بیای🩷🩷
آنیا : خیلی هم عالی....ساعت چند؟💜💜
دامیان : 9 شب تا 2 نصفه شب🍡
آنیا : باشه....فردا میبینمت😇
دامیان : فعلا🫶
+فردا شب
دامیان تو سالن منتظر آنیاس
هی میره اینور هی میره اونور💕💕
یهو یه بانوی خیلی زیبا میبینه😍
بله بله اون آنیا بود☺️☺️
دامیان سریع میره پیش آنیا و میگه :
خوش اومدی بانوی من💜🤍
آنیا : خیلی ممنونم🤗
دامیان از آنیا خواهش میکنه تا آنیا دستش رو بگیره🫶🫶
آنیا هم قبول میکنه
+مکان سخنرانی
همه ایستاده بودند
و داشتن به صحبت دمتریوس گوش میدادن🕶
و تا میتونستن تو ذهنشون حرف میزدن😫😫
آنیا یهو اینقدر حرف شنید که سرگیجه گرفت😔
و تنها حرفی که زد این بود :د...د..دامیان
+از زبان دامیان
داشتم به سخن های برادرم گوش میدادم که آنیا منو صدا زد و....💕
تو بغلم غش کرد🍡
منم بخاطر اینکه جشن تولد برادرم خراب نشه آنیا رو پرنسسی بغل🍡🍡 کردم و سریع و یواشکی سوار ماشین شدم💕
ادامه دارد....
۱۲۸
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.