رمان «فریاد سکوت» «The cry of silence»
ویو راوی : فقط درد بود که احساس می شد بیشترین درد در ناحیه ی شکم اش بود دختر طفلکی پس... پس هیون جین کجا بود؟ اصلا اینجا چه خبر بود؟ دست و پای دختر از شدت درد سر شده بودن دختر چشم های نمناک و خمارش رو دوباره روی هم فشرد و دست های سردش رو بر سر دختر کوچولو اش کشید و گفت : «عزیزم ازت خواهش میکنم آروم باش مامانی داره اذیت میشه خواهش میکنم آروم بگیر لطفا» اون دختر تمام کلماتش رو شکسته و با گریه به زبون می اوورد اما... اما نه دختر کوچولو آروم و قرار نداشت و دوباره لگد محکمی به مادرش زد و مادرش جیغ خفه ای سر داد بالشت رو توی دستش گرفت و لای دندوناش گذاشت و از شدت درد اون رو گاز گرفت این تنها دردی نبود که اون دختر داشت تجربه اش می کرد بلکه بودن در خونه ی مادر شوهرش بزرگ ترین درد اون بود اوه بله خاندان هوانگ خانواده ی عجیبی ان البته به غير از خود هیون جین که راهشو از خونواده جدا کرد لابد می پرسی چه طوری الان برات می گم... با ازدواج با خاندان لی اما... اماشو رو بزاریم برای بعد...
«ساعت 6 غروب زمان حال»
دختر دیگه توانی براش نمونده بود و خودش رو با بی حالی روی تخت رها کرده بود اینقدر حالش بد بود که دیگه به هیچ دردی واکنش نداشت دختر کوچولوی توی شکمس به لگد زدن ادامه می داد یعنی چه اتفاقی قراره بیوفته آیا مادر و دختر سالم از اینجا میرن بیرون یا... چهره ی بی رنگ دختر زیر نور ماه مشخص شده بود رنگش به قدری پریده بود که تا حد زیادی میشد با گچ دیوار اشتباهش گرفت دختر نفس های دردناکی به بیرون می فرستاد باید یه جوری خودش و دخترش رو از این جهنم خلاص می کرد وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرشون می اومد دختر تقریبا نا امید شده بود اما با یکی از لگد های دختر کوچولوی توی شکمش فکری به ذهنش رسید و...
«ساعت 6 غروب زمان حال»
دختر دیگه توانی براش نمونده بود و خودش رو با بی حالی روی تخت رها کرده بود اینقدر حالش بد بود که دیگه به هیچ دردی واکنش نداشت دختر کوچولوی توی شکمس به لگد زدن ادامه می داد یعنی چه اتفاقی قراره بیوفته آیا مادر و دختر سالم از اینجا میرن بیرون یا... چهره ی بی رنگ دختر زیر نور ماه مشخص شده بود رنگش به قدری پریده بود که تا حد زیادی میشد با گچ دیوار اشتباهش گرفت دختر نفس های دردناکی به بیرون می فرستاد باید یه جوری خودش و دخترش رو از این جهنم خلاص می کرد وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرشون می اومد دختر تقریبا نا امید شده بود اما با یکی از لگد های دختر کوچولوی توی شکمش فکری به ذهنش رسید و...
۷
۱۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.