فن فیک bungo stray cats ( پارت ۱۸ )
( فصل ۲ : خواهران عجیب )
آکیکو هم چیزی نگفت و داستان را خواند . ده دقیقه بعد آکیکو دست آکیو را گرفت و گفت : ( میشه یکم یک جا بشینیم ؟ من خسته شدم ... میخوای تا خونه را همین جور پیاده بریم ؟ ) آکیو جواب داد :( انقدر لوس نباش یکم راه رفیتم ... اره میخوام تا خونه را پیاده بریم ) آکیکو متعجب و با عصبانیت گفت :( چی ؟! مسخره ، من خسته شدم می فهمی ؟ ) اکیو اروم سرش را به نشانه تائید تکون داد . اکیکو هم سریع گفت :( خب پس یکم بشینیم دیگه ، اصلا بریم یه چیزی بخوریم ) آکیو آروم جواب داد : ( داستانم رو خواندی ؟) آکیکو با عصبانیت گفت :( آره فقط دوتا صفحه دیگه مونده ول کن لطفا ) آکیو یه نیش خند زد و گفت :( هر وقت تمومش کردی استراحت میکنیم ... حالا زود اون دوتا صفحه را هم بخوان ) اکیکو سعی کرد آروم باشه و چیزی با آکیو نگه و شروع کرد به خواندن اون دوتا صفحه . چند دقیقه بعد بلند و با خوش حالی گفت :( تموم شد ، آره بالاخره !) آکیو برگه هارو از دست آکیکو گرفت گفت :( باشه ... خب نظرت ؟) آکیکو آروم گفت :( خب دلم میخواد بدونم چویا میخواد آکیو را چیکار کنه ولش میکنه یا اینکه با خودش میبرتش ؟ ... در کل جالب بود ) آکیو جواب داد :( پس مشتاق شدی بقیش را بخوانی آره؟ ) آکیکو دستش رو کشید به سرش و گفت :( آره فکر کنم ... حالا میشه بشینیم ؟) آکیو آروم سرش را تکان داد و گفت :( باشه بیا یک جا برای نشتن پیدا کنیم ...) همین جور که داشت آکیو اطرافش را نگاه میکرد تا یک جا برای نشتن پیدا کنه یک دفعه آکیکو بلند داد زد :( اون کامیلا هست ، وای اون اینجاس ) آکیو به ستمی که آکیکو داشت اشاره میکرد نگاه کرد و گفت :( آره خودشه ) آکیکو با خوشحالی گفت :( ببخشید آکیو من میرم پیش اون بقیه راه را خودت تنهایی برو ... خودت که میدونی اون بهترین دوستمه )
آکیکو هم چیزی نگفت و داستان را خواند . ده دقیقه بعد آکیکو دست آکیو را گرفت و گفت : ( میشه یکم یک جا بشینیم ؟ من خسته شدم ... میخوای تا خونه را همین جور پیاده بریم ؟ ) آکیو جواب داد :( انقدر لوس نباش یکم راه رفیتم ... اره میخوام تا خونه را پیاده بریم ) آکیکو متعجب و با عصبانیت گفت :( چی ؟! مسخره ، من خسته شدم می فهمی ؟ ) اکیو اروم سرش را به نشانه تائید تکون داد . اکیکو هم سریع گفت :( خب پس یکم بشینیم دیگه ، اصلا بریم یه چیزی بخوریم ) آکیو آروم جواب داد : ( داستانم رو خواندی ؟) آکیکو با عصبانیت گفت :( آره فقط دوتا صفحه دیگه مونده ول کن لطفا ) آکیو یه نیش خند زد و گفت :( هر وقت تمومش کردی استراحت میکنیم ... حالا زود اون دوتا صفحه را هم بخوان ) اکیکو سعی کرد آروم باشه و چیزی با آکیو نگه و شروع کرد به خواندن اون دوتا صفحه . چند دقیقه بعد بلند و با خوش حالی گفت :( تموم شد ، آره بالاخره !) آکیو برگه هارو از دست آکیکو گرفت گفت :( باشه ... خب نظرت ؟) آکیکو آروم گفت :( خب دلم میخواد بدونم چویا میخواد آکیو را چیکار کنه ولش میکنه یا اینکه با خودش میبرتش ؟ ... در کل جالب بود ) آکیو جواب داد :( پس مشتاق شدی بقیش را بخوانی آره؟ ) آکیکو دستش رو کشید به سرش و گفت :( آره فکر کنم ... حالا میشه بشینیم ؟) آکیو آروم سرش را تکان داد و گفت :( باشه بیا یک جا برای نشتن پیدا کنیم ...) همین جور که داشت آکیو اطرافش را نگاه میکرد تا یک جا برای نشتن پیدا کنه یک دفعه آکیکو بلند داد زد :( اون کامیلا هست ، وای اون اینجاس ) آکیو به ستمی که آکیکو داشت اشاره میکرد نگاه کرد و گفت :( آره خودشه ) آکیکو با خوشحالی گفت :( ببخشید آکیو من میرم پیش اون بقیه راه را خودت تنهایی برو ... خودت که میدونی اون بهترین دوستمه )
۴۳.۳k
۱۸ فروردین ۱۴۰۲