P:⁴³ «قربانی»
عرق کرده بودم...نفس نفس میزدم...دیگه نمیتونم سرپا وایسم...حس کردم به پاهام دو تا وزنه ده کیلویی وصل کردن...اگه دختره نبود الان با صورت اومده بودم زمین و صد درصد دماغم نود درجه کج شده بود...بهر بدبختی بود خودمو به میز منشی رسوندم...وقتی حال و روزمو دید سریع اومد سمتم و نشوندم روی صندلی کنار میز خودش..
(علامت منشی •)
ا.ت: (نفس نفس زدن)
• ا.ت چت شده تو...حالت خوبه؟
~ اینم سواره میپرسی! خب مگه نمیبینی وضعش رو...بدو یه کاری بکن
منشی که هول کرده بود بدو بدو رفت سمت اتاق دکتر...یه حس عجیبی به این دختره دارم...همچیش پسرونه هست...لباساش رفتارش...یکم ازش میترسم...سرم هنوز درد میکرد...حس کردم مایه داغی از دماغم بیرون میاد...دست زدم که فهمیدم دوباره خون دماغ شدم...بلند شدم برم سمت سرویس مطب ولی ایندفعه بدنم بی حس بی حس بود...انگار فلج شده بودم...دوباره اون حس حالت تهوع بهم دست داد...دختره یه دستمال برداشت و جلوم خم شد و گذاشت روی دماغم...سرمو گرفتم بالا و با دستمال سعی داشتم خونش رو بند بیارم...دکتر سریع از اتاقش اومد بیرون و با دیدن وضعیتم فوری یه ویلچر آورد و به زور نشستم روش...به سمت اتاق خودش حرکت کرد و درم پشت سرش
قفل کرد...روی تخت خوابیدم و چشمام رو بستم...فقط سوزن سرم که وارد پوستم میشد رو حس کردم و بعدش
کاملا بیهوش شدم..
{ب/ت...12:06 نصفه شب}
امشب کافه خیلی شلوغ بود...هنوز سه چهار تا سفارش مونده بود تا ببرم برای مشتری ها که جون وو یکی از دوستایی که اونجا باهاش کار میکنم با گوشی تو دستش به سمتم اومد..
جون وو: ب/ت تلفنت زنگ میخورد...میخواستم جواب بدم ولی گفتم شاید بی ادبی بشه..
ب/ت: کی زنگ میزد؟
جون وو: دکتر هی
ب/ت: چیی...چرا زنگ زده.
سفارش هارو سپردم به جون وو و از کافه رفتم بیرون تا بتونم صحبت کنم...دکتر هی الکی الکی زنگ نمیزنه...بعد از چند بوق گوشی رو با لحنی تند و جدی و با صدایی آروم جواب داد: ب/ت اگه تا بیست دقیقه دیگه خودتو رسوندی مطب که رسوندی...حرف های زیادی دارم تا باهات در میون بزارم..( نکته!! دکتر هی خانم هست و کاملا هم از زندگی ا.ت خبر داره و باهاش صمیمیه)
ب/ت: اتفاقی افتاده؟
دکتر: هرچی نباشه خودت میدونی که ا.ت الان پیش منه و....
حرفش رو با استرس قطع کردم..: ا.ت برای چی باید اونجا باشه...حالش خوبه؟
دکتر: اگه بزاری حرفم رو تموم کنم میفهمی که چرا پیش منه...فعلا وقت سوال جوابای پشت تلفن رو ندارم...ب/ت ا.ت اصلا وضعیت جسمی خوبی نداره...بهتره برای سلامتی خواهرت هم که شده دو دقیقه از اون کافه دل بکنی و بیای اینجا به حرفام گوش کنی.
ب/ت: خیلی خب...لطفا منتظر باشید ده دقیقه دیگه حرکت میکنم..
دکتر: باید تا ده دقیقه دیگه اینجا باشی...منتظرم
اجازه هیچ حرف دیگه ای نداد و تلفن رو قطع کرد...یعنی چی شده...اجازم رو از صاحب کافه گرفتم...خوداروشکر حداقل جون وو هست...از کافه زدم بیرون و یه تاکسی گرفتم و آدرس مطب رو دادم..
{ ا.ت 12:22 نصفه شب}
با صدا های گنگ اطرافم چشمام رو باز کردم که همین باعث شد کمی توی سرم دوباره تیر بکشه...یادمه آخرین بار توی اتاق خود دکتر بودم...ولی اینجا بیشتر به یکی از اتاق های آزمایشگاه میخورد...بالای سرم چند تا دکتر و پرستار ایستاده بودن...سمت راستم یه پرستار که انگار داشت وضعیت سرم و دستگاه های وصل شده بهم رو چک میکرد و کمی اونطرف تر دکتر هی با ب/ت درحال صحبت کردن بودن...سمت چپم یه دکتر دیگه که بهش میخورد اونم مثل دکتر هی تخصص خاصی داشته باشه روی صندلی تقریبا دومتری من نشسته بود و روی برگه ای زوم کرده بود و عینکش رو روی چشمش بالا و پایین میکرد...خوشبختانه دیگه خبری از اون حالت تهوع و گیجی یا اون حس فلجی رو نداشتم..
______________________
کمی اسپویل از پارت های بعدی -_-_-_-
.
ب/ت: پس درمانش چی؟
.
دکتر: لطفا همگی برید بیرون میخوام با ا.ت تنها باشم..
.
«کوک ا.ت حالش خوب نیست»
.
کوک: کاری که بهت گفتم رو بکن(داد و عصبی)
.
ا.ت:من نمیخوام بمیرم(گریه)
.
کوک:متاسفم که نمیتونم کنارت باشم..
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
(علامت منشی •)
ا.ت: (نفس نفس زدن)
• ا.ت چت شده تو...حالت خوبه؟
~ اینم سواره میپرسی! خب مگه نمیبینی وضعش رو...بدو یه کاری بکن
منشی که هول کرده بود بدو بدو رفت سمت اتاق دکتر...یه حس عجیبی به این دختره دارم...همچیش پسرونه هست...لباساش رفتارش...یکم ازش میترسم...سرم هنوز درد میکرد...حس کردم مایه داغی از دماغم بیرون میاد...دست زدم که فهمیدم دوباره خون دماغ شدم...بلند شدم برم سمت سرویس مطب ولی ایندفعه بدنم بی حس بی حس بود...انگار فلج شده بودم...دوباره اون حس حالت تهوع بهم دست داد...دختره یه دستمال برداشت و جلوم خم شد و گذاشت روی دماغم...سرمو گرفتم بالا و با دستمال سعی داشتم خونش رو بند بیارم...دکتر سریع از اتاقش اومد بیرون و با دیدن وضعیتم فوری یه ویلچر آورد و به زور نشستم روش...به سمت اتاق خودش حرکت کرد و درم پشت سرش
قفل کرد...روی تخت خوابیدم و چشمام رو بستم...فقط سوزن سرم که وارد پوستم میشد رو حس کردم و بعدش
کاملا بیهوش شدم..
{ب/ت...12:06 نصفه شب}
امشب کافه خیلی شلوغ بود...هنوز سه چهار تا سفارش مونده بود تا ببرم برای مشتری ها که جون وو یکی از دوستایی که اونجا باهاش کار میکنم با گوشی تو دستش به سمتم اومد..
جون وو: ب/ت تلفنت زنگ میخورد...میخواستم جواب بدم ولی گفتم شاید بی ادبی بشه..
ب/ت: کی زنگ میزد؟
جون وو: دکتر هی
ب/ت: چیی...چرا زنگ زده.
سفارش هارو سپردم به جون وو و از کافه رفتم بیرون تا بتونم صحبت کنم...دکتر هی الکی الکی زنگ نمیزنه...بعد از چند بوق گوشی رو با لحنی تند و جدی و با صدایی آروم جواب داد: ب/ت اگه تا بیست دقیقه دیگه خودتو رسوندی مطب که رسوندی...حرف های زیادی دارم تا باهات در میون بزارم..( نکته!! دکتر هی خانم هست و کاملا هم از زندگی ا.ت خبر داره و باهاش صمیمیه)
ب/ت: اتفاقی افتاده؟
دکتر: هرچی نباشه خودت میدونی که ا.ت الان پیش منه و....
حرفش رو با استرس قطع کردم..: ا.ت برای چی باید اونجا باشه...حالش خوبه؟
دکتر: اگه بزاری حرفم رو تموم کنم میفهمی که چرا پیش منه...فعلا وقت سوال جوابای پشت تلفن رو ندارم...ب/ت ا.ت اصلا وضعیت جسمی خوبی نداره...بهتره برای سلامتی خواهرت هم که شده دو دقیقه از اون کافه دل بکنی و بیای اینجا به حرفام گوش کنی.
ب/ت: خیلی خب...لطفا منتظر باشید ده دقیقه دیگه حرکت میکنم..
دکتر: باید تا ده دقیقه دیگه اینجا باشی...منتظرم
اجازه هیچ حرف دیگه ای نداد و تلفن رو قطع کرد...یعنی چی شده...اجازم رو از صاحب کافه گرفتم...خوداروشکر حداقل جون وو هست...از کافه زدم بیرون و یه تاکسی گرفتم و آدرس مطب رو دادم..
{ ا.ت 12:22 نصفه شب}
با صدا های گنگ اطرافم چشمام رو باز کردم که همین باعث شد کمی توی سرم دوباره تیر بکشه...یادمه آخرین بار توی اتاق خود دکتر بودم...ولی اینجا بیشتر به یکی از اتاق های آزمایشگاه میخورد...بالای سرم چند تا دکتر و پرستار ایستاده بودن...سمت راستم یه پرستار که انگار داشت وضعیت سرم و دستگاه های وصل شده بهم رو چک میکرد و کمی اونطرف تر دکتر هی با ب/ت درحال صحبت کردن بودن...سمت چپم یه دکتر دیگه که بهش میخورد اونم مثل دکتر هی تخصص خاصی داشته باشه روی صندلی تقریبا دومتری من نشسته بود و روی برگه ای زوم کرده بود و عینکش رو روی چشمش بالا و پایین میکرد...خوشبختانه دیگه خبری از اون حالت تهوع و گیجی یا اون حس فلجی رو نداشتم..
______________________
کمی اسپویل از پارت های بعدی -_-_-_-
.
ب/ت: پس درمانش چی؟
.
دکتر: لطفا همگی برید بیرون میخوام با ا.ت تنها باشم..
.
«کوک ا.ت حالش خوب نیست»
.
کوک: کاری که بهت گفتم رو بکن(داد و عصبی)
.
ا.ت:من نمیخوام بمیرم(گریه)
.
کوک:متاسفم که نمیتونم کنارت باشم..
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
۷.۵k
۰۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.