Promise🦢🐾 p¹³
ساعت شش بعد ازظهر//
عمارت کیم......
تهیونگ « جیسو مطمئنی باهامون نمیای؟!
جیسو « آرههههه میخوام برم خونه دوستم.
سوکجین « احیانا ما نباید این دوستتو بشناسیم؟!
جیسو « نه که خودمو خوب میشناسین؟
تهیونگ « بس کنین...خیلی خب ما میریم ولی تو با بادیگارد میری خونه دوستت باشه؟
جیسو « رئیس. من نیستین!
سوکجین « ازت بزرگتریم!
جیسو « تهیونگ همسن منه 눈_눈
تهیونگ « 눈_눈
سوکجین « یونگی بهوش اومد داره استراحت میکنه...
تهیونگ « درحالت عادی همش خواب بود حالا که انقدر دارو بیهوشی و اینا بش تزریق کردن خدابخیر کنه...
جیسو « قصد ندارین برین؟
سوکجین « ویلیام...حواست به جیسو باشه...بریم....
_________________
چه یونگ « گفتم تو و کای برید مام میایم کجای این جمله برات نامفهومه؟!
جیمین « نمیشه منم گفتم نه! زود باشین بیاین بریم
باهیه « ما میخوایم با پارتنرامون بیایم...
کای « جان؟
باهیه « نجمه جان 눈_눈 بابا بعد وقتی جنی اونی حال روحیش بهتر شده باز میخواین گند بزنین؟! ما دیگه بزرگ شدیم...
چه یونگ نفس عمیقی کشید و. چند قدم به جیمین نزدیک شد و با آرامش گفت
چه یونگ « پارک جیمین....من و جنی دیگه اون دختر کوچولو های ۶ و ۵ ساله نیستیم...بخاطر مراقبت ها و آموزش های تو میتونیم تا جایی که ممکنه روی پای خودمون وایسیم...نیازی نیست ادای بزرگتر ها رو دربیاری...وقتی خودت هنوز بچع ای...منو جنی و باهیه...سه تا دختر بالغیم که حق تصمیم برای خودمون رو داریم حتی اگه اشتباه باشه....
و تنه ای به جیمین زد. و رد شد...باهیه هم نگاهی خنثی به کای و جیمین کرد و به دنبال رزی رفت و جیمین موند و دنیای بهت خودش
جیمین « شنیدی چی گفت؟؟ گفت بزرگ شدند...دیگه نیازی به من ندارند....
کای « هی پسر اروم باش...بیا بریم آماده شیم...هوم؟ انقد درگیر نباش به هر حال اونا بچه نیستن....
ساعت ۷ عمارت پارک//
جنی «جیمین و کای با اون لباس و میکاپ هاتی که کرده بودند زودتر رفتند....نگاهی توی آینه به خودم انداختم...خیلی وقت بود که اینطوری به خودم نرسیده بودم...پوزخندی زدم....جنی تازه به خودش برگشته....رفتم پایین دخترا منتظرم بودند...میخوایم بریم دنبال اون دختره؟!
چه یونگ « آره...بریم؟
جنی « بادیگارد هارو چ کنیم؟؟
باهیه « بسپارین به من* پوزخند...
عمارت کیم......
تهیونگ « جیسو مطمئنی باهامون نمیای؟!
جیسو « آرههههه میخوام برم خونه دوستم.
سوکجین « احیانا ما نباید این دوستتو بشناسیم؟!
جیسو « نه که خودمو خوب میشناسین؟
تهیونگ « بس کنین...خیلی خب ما میریم ولی تو با بادیگارد میری خونه دوستت باشه؟
جیسو « رئیس. من نیستین!
سوکجین « ازت بزرگتریم!
جیسو « تهیونگ همسن منه 눈_눈
تهیونگ « 눈_눈
سوکجین « یونگی بهوش اومد داره استراحت میکنه...
تهیونگ « درحالت عادی همش خواب بود حالا که انقدر دارو بیهوشی و اینا بش تزریق کردن خدابخیر کنه...
جیسو « قصد ندارین برین؟
سوکجین « ویلیام...حواست به جیسو باشه...بریم....
_________________
چه یونگ « گفتم تو و کای برید مام میایم کجای این جمله برات نامفهومه؟!
جیمین « نمیشه منم گفتم نه! زود باشین بیاین بریم
باهیه « ما میخوایم با پارتنرامون بیایم...
کای « جان؟
باهیه « نجمه جان 눈_눈 بابا بعد وقتی جنی اونی حال روحیش بهتر شده باز میخواین گند بزنین؟! ما دیگه بزرگ شدیم...
چه یونگ نفس عمیقی کشید و. چند قدم به جیمین نزدیک شد و با آرامش گفت
چه یونگ « پارک جیمین....من و جنی دیگه اون دختر کوچولو های ۶ و ۵ ساله نیستیم...بخاطر مراقبت ها و آموزش های تو میتونیم تا جایی که ممکنه روی پای خودمون وایسیم...نیازی نیست ادای بزرگتر ها رو دربیاری...وقتی خودت هنوز بچع ای...منو جنی و باهیه...سه تا دختر بالغیم که حق تصمیم برای خودمون رو داریم حتی اگه اشتباه باشه....
و تنه ای به جیمین زد. و رد شد...باهیه هم نگاهی خنثی به کای و جیمین کرد و به دنبال رزی رفت و جیمین موند و دنیای بهت خودش
جیمین « شنیدی چی گفت؟؟ گفت بزرگ شدند...دیگه نیازی به من ندارند....
کای « هی پسر اروم باش...بیا بریم آماده شیم...هوم؟ انقد درگیر نباش به هر حال اونا بچه نیستن....
ساعت ۷ عمارت پارک//
جنی «جیمین و کای با اون لباس و میکاپ هاتی که کرده بودند زودتر رفتند....نگاهی توی آینه به خودم انداختم...خیلی وقت بود که اینطوری به خودم نرسیده بودم...پوزخندی زدم....جنی تازه به خودش برگشته....رفتم پایین دخترا منتظرم بودند...میخوایم بریم دنبال اون دختره؟!
چه یونگ « آره...بریم؟
جنی « بادیگارد هارو چ کنیم؟؟
باهیه « بسپارین به من* پوزخند...
۱۲۲.۱k
۲۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.