آرزو خیلی ناراحت شد شماره ایی ازپادگان علی هم نداشت تا به
آرزو خیلی ناراحت شد شماره ایی ازپادگان علی هم نداشت تا بهش زنگ بزنه روزها گذشت و گذشت یه روزی آرزو بی حال رفته بود خونه پدربزرگش که اتفاقی دید تو کوچه علی داشت با لباس سربازی میومد آرزو نمیدونست چکار کنه فقط چشماش به علی خیره بود که علی بهش بابای کرد و رسید خونشون آرزو تا به خودش اومد دید راست وایساده انگار یخ کرده ولی خیلی خوشحال وسرحال شد با عجله رفت خونه پدربزرگش و به عمه اش گفت دوتاشون خوشحال شدن چندروز گذشت که باز اتفاقی علی رو بیرون دید بعد عمه آرزو رفت پیش سمانه وکلی خبر واسه آرزو اورده بود علی آروم شده بود و به مادرش گفته که شاید بعداز اتمام خدمت علی میاد خواستگاری ،آرزو خیلی خوشحال شد خدمت علی فقط٦ماه مونده بود که امیر پسر دایی آرزو دوباره پیداش شد و دوباره شروع کرد به پچ پچ گفتن درگوش حامد که نزارید علی بیاد خواستگار آرزو مهدی برادر امیر آرزو رو خیلی میخواست ولی آرزو بهش محل نمیداد امیر هی فضولی میکرد که همیشه میگفت ما میاییم خواستگاری مهدی آرزو رو میگیره امیر پدرشو فرستاد واسه بابای ارزو و بهش گفت که اگه اجازه بدی بیاییم خدمت شما واسه خواستگاری ارزو بابای ارزو قبول کرد چون هنوز خانواده ی علی نیومده بودن تا ارزو فهمید مهدی میخوادبیاد خواستگاریش ،دستشو خواست بزاره برق جلوی چشای مادرش بود که مادرش با جیغ و التماس ارزو منصرف شد فقط بخاطر مادرش بود ولی ارزو به مادرش گفت که برو به برادرت نیادخواستگاریم وگرنه خودمو خلاص میکنم من یاعلی یاهیچکس مادرش مجبور شد رفت به برادرش گفت که نیایید دخترم پسرتونو نمیخواد با زور هم چیزی حل نمیشه و اومد که آرزو کمی اروم شد که احسان مغازه بود شبا دیر میومد که تاساعت ١٢میموند ارزو تا اونموقه منتظرش بود که میخواست کمی با برادربزرگش مشورت کنه تاشاید درکش کنه وقتی اومد با من من بزور بهش گفت که علی میخوادبیاد خواستگاری امیدوارم مخالف نباشی که احسان بهش گفت من لیلا رو خیلی دوست دارم لیلا یکی از دخترای فامیل دور بود که برادرش گفته بود اگه احسان لیلا رو گرفت باید ارزو هم با برادرش ازدواج کنه احسان گفت الان من فقط و فقط بخاطر خودت آرزو اینکه از عشقم میگذرم و میزارم با علی ازدواج کنی من زورمیزننم اگه راضی شدن لیلا روبدن خو چه بهتر اگه گفتن باید ارزو هم بدین از همه چی منصرف میشم زن نیمخوام خوبه ،وقتی ارزو این حرفا رو از احسان شنید کلی خوشحال شد و خداروشکر کرد ولی کمی واسه احسان دلش سوخت که میخواست از عشقش بگذره بخاطرخواهرش از احسان دلش اروم بود ولی از حامد خیلی نگران بود که مبادا بیان و همه چی رو بهم بزنه بعداز شش ماه ارزو انتظار کشید که بالاخره علی اومد و خدمتش تموم شد و ارزوهمیشه ازگوشی باباش بهش زنگ میزدو علی بهش امیدمیداد که نگران هیچی نباش من حتما تورو میگیرم مطمئن باش تو مال منی هیچکی نمیتونه تورو ازمن بگیره آرزو دعا و نمازمیخوند همش دعامیکرد که هیچکی مانع خواستگاریش نشه که شب خواستگار رسید همه اومده بودن شیرینی و گل اورده بودن آرزو دل تو دلش نبود حامد خونه نبود پدرومادرش بهش نگفته بودن فقط احسان بود با عقیل برادر کوچولوش رسم نداشتن که عروس چای ببره براشون جدانشستن مردا و زنان که ارزو هم تو اتاق تنهابود و صداهاشون رو میشنید داشتن میخندیدن و صحبت میکردن که یدفه صداها زیاد شد زیادزیادشدتا به دعوا رسید و ارزو بدو بدو رفت به اتاق زنان گفت که دعوا کردن خداخدامیکردن تا ارزو دید پدرش پاش پرازخون شد تنگ اب شکست شیشه اش رفته تو پای باباش بزور دعواشون تموم شد سر خواستگار نبود سریچیز دیگه بود عموی ارزو با شوهرخواهرش دعواکرده بودن خواستگاری رو بهم زدن و همه رفتن عموی ارزو ماشین اورد بابای ارزو رو رسوندن دکتر پاش ٦تابخیه خورد،ارزو از ناراحتی رفت اتاق سیر گریه کرد که چرا اینجوری شد چند روزماه رمضون شد و آرزو همش دعا میکرد که علی منصرف نشه دوباره نیاد، چند روز گذشت که حامد از امیر شنید و اومد هرچی توخونه داشتن شکوند و داد و فریاد راه انداخت که چرا گذشتین بیان مگه من نمیگم ارزو نمیدیم علی گور پدر علی هرچی ازدهنش دراومد گفت و ارزو با زبون روزه تو اتاقش پیش کمدش نشسته بود و حامد اومد بالاسرش و بهش گفت ببینن اگه بمیری هم تورو به علی نمیدیم ارزو انقد دق کرد که بلندشد و بهش گفت دست بابامه بابام هنوز زنده ست که حامد با چندتا سیلی افتاد سر ارزو انقد زدش که ارزو ....ادامه دارد
۶.۸k
۱۳ خرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.