فیک: real or illusion part14
فیک: real or illusion___part14
~~انیش~~
=چشاشو از,هم فاصله داد... نگاهی به ساعت دیوار انداخت ساعت ۹ بود....نزدیک ۱۰ ساعت خوابیده بود و خودش کلافه بود...رفت دست و صورتش رو شست و بعد صبحونه به سمت حیاط,رفت
وارد محوطه ای شد که کلی دیوونه بودن و داد میکشیدن و چند نفر داشتن کنترلشون میکردن....و انیش که بی حس بین ا ن.همه رد شد و روی صندلی که زیر درختی بود نشست
داشت به این فکر میکرد که خودشم جز اون دیوونه هاس...
پس چرا اونارو قضاوت میکرد... دفتری که دستش بود رو باز کرد و خودکار رو دستش گرفت ولی ناخواسته تنها جمله ای که نوشت
"دوباره اون عطر و اون بغل گرمش اون موهای طلایی و چشمای سیاه"
حتا خودشم که از اون کلمه تعجب میکرد...
انیش: مگه دیوونه هام عاشق میشن...
=با شنیدن صدایی...زود دفتر و بست...
فلیکس: چیکار میکنی...
=به سمت عقب برگشت و با دیدن دکتر چاشو رو هم.فشار داد بعد:
انیش: داشتم یادداشتومیکردم...
فلیکس: اوه خوبه خب..
=مرد کنار دختر نشست و
فلیکس: انیش...
انیش: بله...
فلیکس: تمروز دختر خاله ات رزی میاد و میبرتت بیرون
انیش: اما من اون و نمیشناسم...
فلیکس: انیش نترس واقعا از نگاهاش همه چیز معلوم.بود...
انیش: اما...بدون..شما...
فلیکس: منترس اون مراقبته...
انیش:...میترسم توهم ببینم...
فلیکس: نترس...ولی اگه دیدی فقط,به من فک کن به صدای من قول میدم بهش چیزی نمیشه ..
انیش: قول دادید...
فلیکس:...قول...
(۵ عصر)
=دختر خودشو اماده کرده بود لباسای زیبا رو پوشیده بود...
فلیکس: انیش...
انیش: بله..
=دد حالی گفت که با سمت در برگشت و با دیدن دکتر نا خود اگاه لبخندی روی لباش نشست...
فلیکس: بیرون...منتظرته...بریم...
انیش: بریم...
=همون طور که به سمت اسانسور شدت در اهنی بسته شد....دختر:
انیش: یه چیزی میخوام
فلیکس: بگو...
انیش: بوم...و قلمو و رنگ
=پسر لبخندی از سر خوشحالی زد
فلیکس: برگشتی تو اتاقته...
انیش: ممنون
=همونطور که به سمت در اهنی اسایشگاه میرفت
ادامه دارد.
بعلههههههه پارت جدیدددد
خب 40 تایمون مبارککک ممنونم از تمام عزیزان راستی واقعا با 40 فالور انتظار دارم
چرا واقعا یه لایک و یه کامنت سخته
دارم نا امید میشم واقعا خیلی دلم شکست بخدا یه انشگته یه ضربه 🙂🫶
~~انیش~~
=چشاشو از,هم فاصله داد... نگاهی به ساعت دیوار انداخت ساعت ۹ بود....نزدیک ۱۰ ساعت خوابیده بود و خودش کلافه بود...رفت دست و صورتش رو شست و بعد صبحونه به سمت حیاط,رفت
وارد محوطه ای شد که کلی دیوونه بودن و داد میکشیدن و چند نفر داشتن کنترلشون میکردن....و انیش که بی حس بین ا ن.همه رد شد و روی صندلی که زیر درختی بود نشست
داشت به این فکر میکرد که خودشم جز اون دیوونه هاس...
پس چرا اونارو قضاوت میکرد... دفتری که دستش بود رو باز کرد و خودکار رو دستش گرفت ولی ناخواسته تنها جمله ای که نوشت
"دوباره اون عطر و اون بغل گرمش اون موهای طلایی و چشمای سیاه"
حتا خودشم که از اون کلمه تعجب میکرد...
انیش: مگه دیوونه هام عاشق میشن...
=با شنیدن صدایی...زود دفتر و بست...
فلیکس: چیکار میکنی...
=به سمت عقب برگشت و با دیدن دکتر چاشو رو هم.فشار داد بعد:
انیش: داشتم یادداشتومیکردم...
فلیکس: اوه خوبه خب..
=مرد کنار دختر نشست و
فلیکس: انیش...
انیش: بله...
فلیکس: تمروز دختر خاله ات رزی میاد و میبرتت بیرون
انیش: اما من اون و نمیشناسم...
فلیکس: انیش نترس واقعا از نگاهاش همه چیز معلوم.بود...
انیش: اما...بدون..شما...
فلیکس: منترس اون مراقبته...
انیش:...میترسم توهم ببینم...
فلیکس: نترس...ولی اگه دیدی فقط,به من فک کن به صدای من قول میدم بهش چیزی نمیشه ..
انیش: قول دادید...
فلیکس:...قول...
(۵ عصر)
=دختر خودشو اماده کرده بود لباسای زیبا رو پوشیده بود...
فلیکس: انیش...
انیش: بله..
=دد حالی گفت که با سمت در برگشت و با دیدن دکتر نا خود اگاه لبخندی روی لباش نشست...
فلیکس: بیرون...منتظرته...بریم...
انیش: بریم...
=همون طور که به سمت اسانسور شدت در اهنی بسته شد....دختر:
انیش: یه چیزی میخوام
فلیکس: بگو...
انیش: بوم...و قلمو و رنگ
=پسر لبخندی از سر خوشحالی زد
فلیکس: برگشتی تو اتاقته...
انیش: ممنون
=همونطور که به سمت در اهنی اسایشگاه میرفت
ادامه دارد.
بعلههههههه پارت جدیدددد
خب 40 تایمون مبارککک ممنونم از تمام عزیزان راستی واقعا با 40 فالور انتظار دارم
چرا واقعا یه لایک و یه کامنت سخته
دارم نا امید میشم واقعا خیلی دلم شکست بخدا یه انشگته یه ضربه 🙂🫶
۴۵۲
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.