تک پارتی نامجونـــ
_بازش کن دیگه
+وایسا، نمیخوام کاغذ کادوش خراب ش
بعد از باز کردن اخرین گره ی ربانه کادو، جعبه مثل گل باز شد...دوتا دستبند ک روی یکیشون ماهه روشن، و روی یکیشون ماه تاریک بود نمایان شد...ات دستشو سمت ماه روشن، همون دستبندی ک اسمش روش هک شده بود برد...وقتی دستشو روی ماه کشید، از توی اون یکی دستبند، صدای ارومی شنیده شد "دوست دارم، دوست دارم"
+واو، نامجونااا این همونی نیست ک چن روز پیش بهت گفتم خیلی خوب میشه داشته باشیمش؟
نامجون بوسه ارومی روی سر ات گذاشت
_همونه لاو
+...خب...این واسه زمانیه ک از هم دوریم...مگ قراره از هم جداشیم؟...
_جدا ک ن...ولی خب...میدونی ک مادر پدرم از وقتی ک مردن همه ی شرکتاشون افتاده دست عموم...اگ همینجوری پیش بره همه ی زحمتای ماما و بابام خراب میشن...باید برم امریکا تا همه چیز و ب روال قبلی برگردونم و...خب...نمیدونم کی برمیگردم...
با حرفای نامی رنگ از صورت ات پرید...نمیخاست باور کنه...
+دروغ اول اوریل؟!...
_...مجبورم برم ات، توعم باید ب خودت بیای...
+این خبر خوبت تو تولدم بود؟
_اتی؟...میخوای امشبو خرابش کنی؟...دوماه دیگه میرم، بیا این دوماهو خوب ازش استفاده کنیم...هوم؟
.
.
.
گذشت و گذشت و گذشت...دو ماهم تموم شد...نامجون رفت...فقط اون دو ماه نبود ک گذشت...سی سال از اون روز میگذره...سی سال...نوشتن و خوندنش اسونه ولی تحمل کردنش اسون نیست...شاید بگین بعد سی سال حتما بهم رسیدن، ولی ن...هردوشون ازدواج کردن...
بعد از مدت ها، دختر بزرگ ات، گاوصندوق خاطرات مادرشو باز میکنه..."مامان...این دستبند یادگاریه کیه؟ خیلی خوشگله..."
قبل اینکه ات بتونه دستبند و از دست دخترش بگیره، خیلی اروم ماه روی دستبند توسط لارا، دخترش لمس میشه...
*_بچه ها، سر شام صحبت نکنین...
همونطور ک داشت حرف میزد صدای ملایم زیر استینش توجه بقیه و جلب کرد... "دوست دارم، دوست دارم"...*
چقد مزخرف
چقد چرت
ولی خب بالاخره باید از ی جایی شروع میکردم تا دوباره فعالیت کنم. شماعم با شات کردنم تو پیجاتون و رسوندم ب دو کا باعث میشین ذوق کنم💁♀️
+وایسا، نمیخوام کاغذ کادوش خراب ش
بعد از باز کردن اخرین گره ی ربانه کادو، جعبه مثل گل باز شد...دوتا دستبند ک روی یکیشون ماهه روشن، و روی یکیشون ماه تاریک بود نمایان شد...ات دستشو سمت ماه روشن، همون دستبندی ک اسمش روش هک شده بود برد...وقتی دستشو روی ماه کشید، از توی اون یکی دستبند، صدای ارومی شنیده شد "دوست دارم، دوست دارم"
+واو، نامجونااا این همونی نیست ک چن روز پیش بهت گفتم خیلی خوب میشه داشته باشیمش؟
نامجون بوسه ارومی روی سر ات گذاشت
_همونه لاو
+...خب...این واسه زمانیه ک از هم دوریم...مگ قراره از هم جداشیم؟...
_جدا ک ن...ولی خب...میدونی ک مادر پدرم از وقتی ک مردن همه ی شرکتاشون افتاده دست عموم...اگ همینجوری پیش بره همه ی زحمتای ماما و بابام خراب میشن...باید برم امریکا تا همه چیز و ب روال قبلی برگردونم و...خب...نمیدونم کی برمیگردم...
با حرفای نامی رنگ از صورت ات پرید...نمیخاست باور کنه...
+دروغ اول اوریل؟!...
_...مجبورم برم ات، توعم باید ب خودت بیای...
+این خبر خوبت تو تولدم بود؟
_اتی؟...میخوای امشبو خرابش کنی؟...دوماه دیگه میرم، بیا این دوماهو خوب ازش استفاده کنیم...هوم؟
.
.
.
گذشت و گذشت و گذشت...دو ماهم تموم شد...نامجون رفت...فقط اون دو ماه نبود ک گذشت...سی سال از اون روز میگذره...سی سال...نوشتن و خوندنش اسونه ولی تحمل کردنش اسون نیست...شاید بگین بعد سی سال حتما بهم رسیدن، ولی ن...هردوشون ازدواج کردن...
بعد از مدت ها، دختر بزرگ ات، گاوصندوق خاطرات مادرشو باز میکنه..."مامان...این دستبند یادگاریه کیه؟ خیلی خوشگله..."
قبل اینکه ات بتونه دستبند و از دست دخترش بگیره، خیلی اروم ماه روی دستبند توسط لارا، دخترش لمس میشه...
*_بچه ها، سر شام صحبت نکنین...
همونطور ک داشت حرف میزد صدای ملایم زیر استینش توجه بقیه و جلب کرد... "دوست دارم، دوست دارم"...*
چقد مزخرف
چقد چرت
ولی خب بالاخره باید از ی جایی شروع میکردم تا دوباره فعالیت کنم. شماعم با شات کردنم تو پیجاتون و رسوندم ب دو کا باعث میشین ذوق کنم💁♀️
۲۲.۶k
۰۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.