name:belief
part:47
سوریون که با شدت گریه میکرد سری تکون داد و گفت : ببخشید...هققق...اون رفته من نمیدونم..هققق.کجاست...جدی...اینبار هققق...دیگه نمیدونم
سوریون با بلند کردن سرش با چهره عصبانی تهیونگ مواجه شد .
بلند شد و همراه با قدمای تهیونگ که جلو میومد اون عقب میرفت تا به در خورد.
تهیونگ : چرا....اون موقع...زر نزدی ...بهم بگی؟؟؟
چرا توی...اون دادگاه طلاق کوفتی چیزی نگفتی؟؟؟؟
سوریون که ترسیده بود سعی میکرد گریه اش نگیره.
با سیلی که تهیونگ بهش از دستگیره رو فشار داد و از اتاق بیرون رفت.
با گریه صورتش و سمت تهیونگ برگردوند و باعث شد سیلی دیگه ای بخوره و زمین بیوفته.
تهیونگ بدون توجه به اینکه همه دارن بهش نگاه میکنن خم شد و یقه لباس سوریون و کشید و بلندش کرد و سیلی دیگه بهش زد : تو حروم زاده دلت به حال یونجو نسوخت؟
بعدش دادی زد و بلند تر گفت : هاااا؟؟؟؟؟
دوباره یقه اش رو گرفت و با بلند کردن سیلی دیگه بهش زد.
هوسوک که از سر صدا از اتاق کنار سوریون بیرون اومد با دیدن دوتاشون اخمی کرد و همونجا ایستاد.
تهیونگ استینش رو بالا داد و دوباره سمت سوریون که داشت گریه میکرد رفت اما توسط هوسوک گرفته شد .
تهیونگ : ولم کننن
هوسوک هر طور که شده بود تهیونگ رو تویی اتاقش برد و در و قفل کرد .
تهیونگ نفس عمیقی کشید و کلافه سمت میزش رفت و لگدی بهش زد .
هوسوک : چیشده؟
تهیونگ لبخد حرصی د و گفت : میخواستی چی بشه؟...
امید الکی داشتم به فاک رفت...ا.ت توی کما هست... اون عوضی هم میدونست ولی چیزی نگفته تا الان که پدرش معلوم نیست با ا.ت کدوم قبرستونی رفته.
هوسوک نفس عمیقی کشید و گفت: تو برو خونه...الان اعصاب نداری...من همه چیو درست میکنم.
تهیونگ : نه ...تو ببرش جایی که باید باشه..مطمعن شو جای خوبیه ... منم میرم خونه ای که بودن...بعد از اینکه کارت تموم شد تیم تحقیقات رو بیار به همون خونه
هوسوک سری تکون داد و بیرون رفت.***
از اون خونه بیرون اومد و گوشی ا.ت و توی جیبش گذاشت.
هوسوک کنارش ایستاد و گفت : چرا گوشیش رو برداشتی؟
تهیونگ که به پلههای دم د خیره شده بود سیگارش رو روی زمین انداخت و بعد از بیرون دادن دودش گفت : نخواستیم کسی ببینه
هوسوک دستشو توی جیبش برد و حلقه ی ازدواج رو به تهیونگ داد.
تهیونگ نگاهی به حلقه کرد و با گرفتن توی نور اسم ا.ت که توش حکاکی شده بود رو خوند و با بغض توی جیبش گذاشت.
هوسوک : میخوای تا خونه اتون یکمی پیاده روی کنیم؟
تهیونگ بدون حرف شروع کرد به راه رفتن.
با رسیدن به کلیسا هوسوک سمت تهیونگ برگشت و گفت : نمیری؟....ا.ت هروقت مشکل داشت میرفت
تهیونگ که حتی لحظه ای هم مکث نکرد همچنان به راهش ادمه داد و لب زد : نه...خدای مسیح مارو کنار هم دوست نداشت...اونوقت برم دعا کنم؟...هیچوقت
سوریون که با شدت گریه میکرد سری تکون داد و گفت : ببخشید...هققق...اون رفته من نمیدونم..هققق.کجاست...جدی...اینبار هققق...دیگه نمیدونم
سوریون با بلند کردن سرش با چهره عصبانی تهیونگ مواجه شد .
بلند شد و همراه با قدمای تهیونگ که جلو میومد اون عقب میرفت تا به در خورد.
تهیونگ : چرا....اون موقع...زر نزدی ...بهم بگی؟؟؟
چرا توی...اون دادگاه طلاق کوفتی چیزی نگفتی؟؟؟؟
سوریون که ترسیده بود سعی میکرد گریه اش نگیره.
با سیلی که تهیونگ بهش از دستگیره رو فشار داد و از اتاق بیرون رفت.
با گریه صورتش و سمت تهیونگ برگردوند و باعث شد سیلی دیگه ای بخوره و زمین بیوفته.
تهیونگ بدون توجه به اینکه همه دارن بهش نگاه میکنن خم شد و یقه لباس سوریون و کشید و بلندش کرد و سیلی دیگه بهش زد : تو حروم زاده دلت به حال یونجو نسوخت؟
بعدش دادی زد و بلند تر گفت : هاااا؟؟؟؟؟
دوباره یقه اش رو گرفت و با بلند کردن سیلی دیگه بهش زد.
هوسوک که از سر صدا از اتاق کنار سوریون بیرون اومد با دیدن دوتاشون اخمی کرد و همونجا ایستاد.
تهیونگ استینش رو بالا داد و دوباره سمت سوریون که داشت گریه میکرد رفت اما توسط هوسوک گرفته شد .
تهیونگ : ولم کننن
هوسوک هر طور که شده بود تهیونگ رو تویی اتاقش برد و در و قفل کرد .
تهیونگ نفس عمیقی کشید و کلافه سمت میزش رفت و لگدی بهش زد .
هوسوک : چیشده؟
تهیونگ لبخد حرصی د و گفت : میخواستی چی بشه؟...
امید الکی داشتم به فاک رفت...ا.ت توی کما هست... اون عوضی هم میدونست ولی چیزی نگفته تا الان که پدرش معلوم نیست با ا.ت کدوم قبرستونی رفته.
هوسوک نفس عمیقی کشید و گفت: تو برو خونه...الان اعصاب نداری...من همه چیو درست میکنم.
تهیونگ : نه ...تو ببرش جایی که باید باشه..مطمعن شو جای خوبیه ... منم میرم خونه ای که بودن...بعد از اینکه کارت تموم شد تیم تحقیقات رو بیار به همون خونه
هوسوک سری تکون داد و بیرون رفت.***
از اون خونه بیرون اومد و گوشی ا.ت و توی جیبش گذاشت.
هوسوک کنارش ایستاد و گفت : چرا گوشیش رو برداشتی؟
تهیونگ که به پلههای دم د خیره شده بود سیگارش رو روی زمین انداخت و بعد از بیرون دادن دودش گفت : نخواستیم کسی ببینه
هوسوک دستشو توی جیبش برد و حلقه ی ازدواج رو به تهیونگ داد.
تهیونگ نگاهی به حلقه کرد و با گرفتن توی نور اسم ا.ت که توش حکاکی شده بود رو خوند و با بغض توی جیبش گذاشت.
هوسوک : میخوای تا خونه اتون یکمی پیاده روی کنیم؟
تهیونگ بدون حرف شروع کرد به راه رفتن.
با رسیدن به کلیسا هوسوک سمت تهیونگ برگشت و گفت : نمیری؟....ا.ت هروقت مشکل داشت میرفت
تهیونگ که حتی لحظه ای هم مکث نکرد همچنان به راهش ادمه داد و لب زد : نه...خدای مسیح مارو کنار هم دوست نداشت...اونوقت برم دعا کنم؟...هیچوقت
۱۴.۰k
۱۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.