(وقتی خوابت...)
ساعت 2 شب بود.
باید تا الان خواب میبودی ولی خوابت نمیبرد.
جونگین از قبل بهت پیام داده بود«امشب دیر میرسم، بیدار نمون»
به هر طرف میچرخیدی ولی الان تنها چیزی که نیاز داشتی دوست پسرت بود.
نفستو به بیرون فرستادی و به سقف خیره شدی که متوجه باز شدن صدای در شدی. از تختت بیرون پریدی و به سمت در ورودی رفتی.
«عزیزم، فکر میکردم تا الان خوابیده باشی»
دستشو به سمت موهات برد و مقداریشو پشت گوشت انداخت.
«خوابم نمیبره»
که در جوابت نفس عمیقی کشید.
«یکم برات چایی درست میکنم و بعدش میتونیم دوتایی بخوابیم»
و لبای نرمشو رو لبت گذاشت و به سمت اشپز خونه رفت و توهم از پشت سرش رفتی.
«کار چطور بود؟»
«طبق معمول ، میدونی که داریم واسه تور اماده میشیم. قراره باهام بیای نه؟» درحالیکه با ابجوش مشغول بود پرسید.
«البته من همیشه کنارتم.... »
......
«تو چایو بخور منم میرم حموم و وقتی برگشتم میتونیم باهم بخوابیم»
و چایو دستت داد.
*
وقتی از حموم برگشت موهاش کمی خیس بود و لباس خواب سیاهش تنش بود.
به سمتت اومد و براید بغلت کرد و برد به سمت اتاقتون رفت به هر حال هردوتون بعد این روز خسته کننده به استراحت احتیاج نیاز داشتین.
«نیازی نبود منو برداری میدونم خسته ای »
«هرکاری واست میکنم تا تو راحت باشی»
و پیشونیتو میبوسه و تورو تو اغوش گرمش قرار میده.
با گرم شدن چشمات به خواب عمیقی فرو رفتی.
*
جونگین تنها ارامشت تو کل زندگیت بود در حدی که نمیتونستی بدون اون به خواب بری............ :)
باید تا الان خواب میبودی ولی خوابت نمیبرد.
جونگین از قبل بهت پیام داده بود«امشب دیر میرسم، بیدار نمون»
به هر طرف میچرخیدی ولی الان تنها چیزی که نیاز داشتی دوست پسرت بود.
نفستو به بیرون فرستادی و به سقف خیره شدی که متوجه باز شدن صدای در شدی. از تختت بیرون پریدی و به سمت در ورودی رفتی.
«عزیزم، فکر میکردم تا الان خوابیده باشی»
دستشو به سمت موهات برد و مقداریشو پشت گوشت انداخت.
«خوابم نمیبره»
که در جوابت نفس عمیقی کشید.
«یکم برات چایی درست میکنم و بعدش میتونیم دوتایی بخوابیم»
و لبای نرمشو رو لبت گذاشت و به سمت اشپز خونه رفت و توهم از پشت سرش رفتی.
«کار چطور بود؟»
«طبق معمول ، میدونی که داریم واسه تور اماده میشیم. قراره باهام بیای نه؟» درحالیکه با ابجوش مشغول بود پرسید.
«البته من همیشه کنارتم.... »
......
«تو چایو بخور منم میرم حموم و وقتی برگشتم میتونیم باهم بخوابیم»
و چایو دستت داد.
*
وقتی از حموم برگشت موهاش کمی خیس بود و لباس خواب سیاهش تنش بود.
به سمتت اومد و براید بغلت کرد و برد به سمت اتاقتون رفت به هر حال هردوتون بعد این روز خسته کننده به استراحت احتیاج نیاز داشتین.
«نیازی نبود منو برداری میدونم خسته ای »
«هرکاری واست میکنم تا تو راحت باشی»
و پیشونیتو میبوسه و تورو تو اغوش گرمش قرار میده.
با گرم شدن چشمات به خواب عمیقی فرو رفتی.
*
جونگین تنها ارامشت تو کل زندگیت بود در حدی که نمیتونستی بدون اون به خواب بری............ :)
۸۴۷
۲۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.