کسی که خانوادم شد p30
(کوک ویو)
روی مبل نشسته بودم.....دلم برای عروسکم تنگ شده بود.....با فکر کردن به کار های بچه گونش و بانمکش لبخند محوی زدم......چطور میتونست انقدر بانمک و شیرین باشه و در عین حال خوردنی.......آخه چطور میتونستم بهش آسیب بزنم.....
صدای در اومد و هم زمان باهاش بوی شیرینی توی خونه پیچید.....خودش بود.....خاص ترین فرد زندگیم.....به اینکه چطور داشت با بانمکی تمام کفش هاشو در می آورد نگاه کردم.......
وقتی بهش گفتم بیاد پیشم به وضوح رنگ ترس و توی چشماش دیدم......اینکه ازم می ترسید رو دوست داشتم و همین باعث می شد که بیشتر براش بی طاقت بشم....این دختر داشت خیلی راحت با قلبم بازی میکرد.......
( یک هفته بعد)
( از دید راوی)
زندگی اونقدری که فکرشو میکردن راحت نبود.....شاید شاهزاده متوجه این نمیشد و شاید فکر می کرد که همه چیز با عروسک کوچولوش خوب پیش میره اما هیچ چیز خوب نبود.....ات اینو حس میکرد.....از خواب هایی که گاه و ناگاه به سراغش میومدن و اون هیچی ازشون نمی فهمید.....از اینکه زندگیش به کل تغییر کرده بود......از رفتار های عجیب مردی که پیشش بود.....به نظرش همه چیز عجیب و گنگ بود.....
( قلعه ی اعلیحضرت )
( علامت صدر اعظم & و علامت اعلیحضرت $)
& اعلیحضرت
$ پیداش کردی
& بله اطلاعاتی که می خواستید رو پیدا کردم
$ خب؟
& حدسی که زده بودیم درست بوده
$ یعنی داری میگی.....
& بله سرورم
$ هه اوضاع داره جالب میشه
& می خواید چیکار کنم من
$ ی برنامه تدارک ببین....می خوام هر جور شده اون دختر و ببینم....
& چشم
بعد از رفتن صدر اعظم شاه هنوزم اون پوزخند و روی لبش داشت.....بالاخره داشت به هدفی که سال ها پیش باید بهش می رسید اما نتونست می رسید.....دختری که خون خاص داره و همین طور........
صدر اعظم مهمونی ای ترتیب داد.....مهمونی ای که به بهانه ی جشن تولد دختر شاه بود و همه رو دعوت کرده بود......
( کوک ویو )
پیامی برام اومد......از طرف صدر اعظم بود......تولد؟......اما مگه چند هفته ی دیگه نیست؟.....باز این مرد چه نقشه ای تو سرش داره.....تازه میگه عروسکمم ببرم هه......
(ات ویو)
داشتم تکالیفم رو حل میکردم که ارباب اومد تو.....راستش تو این چند روز خیلی باهام مهربون تر شده بود و بهم گفته بود که بهش بگم جونگ کوک اما هنوزم ازش میترسم......
+ چیزی شده ارباب
اومد سمتم و به میز مطالعم تکیه داد و دستشو کشید رو موهام.....
_ مگه نگفتم باهام راحت حرف بزن کوچولو
+ ببخشید
_ نمیبخشم
+ چی؟
_ گفتم نمی بخشم
با حالت سوالی تو چشماش نگاه میکردم که خنده ی آرومی کرد و خم شد و روی لبم رو بوسه زد.....احساس میکردم گونه هام آتیش میگیرن.....
_ حالا که نمیتونی به اسم صدام کنی بهم بگو ددی
+ ها؟
_ نکنه کر شدی کوچولو هوم؟
+ نه خب...ولی...
_ ولی بی ولی عروسک
رفت سمت در تا بره که برگشت سمتم....
_ آماده شو امشب میریم به ی مهمونی..
روی مبل نشسته بودم.....دلم برای عروسکم تنگ شده بود.....با فکر کردن به کار های بچه گونش و بانمکش لبخند محوی زدم......چطور میتونست انقدر بانمک و شیرین باشه و در عین حال خوردنی.......آخه چطور میتونستم بهش آسیب بزنم.....
صدای در اومد و هم زمان باهاش بوی شیرینی توی خونه پیچید.....خودش بود.....خاص ترین فرد زندگیم.....به اینکه چطور داشت با بانمکی تمام کفش هاشو در می آورد نگاه کردم.......
وقتی بهش گفتم بیاد پیشم به وضوح رنگ ترس و توی چشماش دیدم......اینکه ازم می ترسید رو دوست داشتم و همین باعث می شد که بیشتر براش بی طاقت بشم....این دختر داشت خیلی راحت با قلبم بازی میکرد.......
( یک هفته بعد)
( از دید راوی)
زندگی اونقدری که فکرشو میکردن راحت نبود.....شاید شاهزاده متوجه این نمیشد و شاید فکر می کرد که همه چیز با عروسک کوچولوش خوب پیش میره اما هیچ چیز خوب نبود.....ات اینو حس میکرد.....از خواب هایی که گاه و ناگاه به سراغش میومدن و اون هیچی ازشون نمی فهمید.....از اینکه زندگیش به کل تغییر کرده بود......از رفتار های عجیب مردی که پیشش بود.....به نظرش همه چیز عجیب و گنگ بود.....
( قلعه ی اعلیحضرت )
( علامت صدر اعظم & و علامت اعلیحضرت $)
& اعلیحضرت
$ پیداش کردی
& بله اطلاعاتی که می خواستید رو پیدا کردم
$ خب؟
& حدسی که زده بودیم درست بوده
$ یعنی داری میگی.....
& بله سرورم
$ هه اوضاع داره جالب میشه
& می خواید چیکار کنم من
$ ی برنامه تدارک ببین....می خوام هر جور شده اون دختر و ببینم....
& چشم
بعد از رفتن صدر اعظم شاه هنوزم اون پوزخند و روی لبش داشت.....بالاخره داشت به هدفی که سال ها پیش باید بهش می رسید اما نتونست می رسید.....دختری که خون خاص داره و همین طور........
صدر اعظم مهمونی ای ترتیب داد.....مهمونی ای که به بهانه ی جشن تولد دختر شاه بود و همه رو دعوت کرده بود......
( کوک ویو )
پیامی برام اومد......از طرف صدر اعظم بود......تولد؟......اما مگه چند هفته ی دیگه نیست؟.....باز این مرد چه نقشه ای تو سرش داره.....تازه میگه عروسکمم ببرم هه......
(ات ویو)
داشتم تکالیفم رو حل میکردم که ارباب اومد تو.....راستش تو این چند روز خیلی باهام مهربون تر شده بود و بهم گفته بود که بهش بگم جونگ کوک اما هنوزم ازش میترسم......
+ چیزی شده ارباب
اومد سمتم و به میز مطالعم تکیه داد و دستشو کشید رو موهام.....
_ مگه نگفتم باهام راحت حرف بزن کوچولو
+ ببخشید
_ نمیبخشم
+ چی؟
_ گفتم نمی بخشم
با حالت سوالی تو چشماش نگاه میکردم که خنده ی آرومی کرد و خم شد و روی لبم رو بوسه زد.....احساس میکردم گونه هام آتیش میگیرن.....
_ حالا که نمیتونی به اسم صدام کنی بهم بگو ددی
+ ها؟
_ نکنه کر شدی کوچولو هوم؟
+ نه خب...ولی...
_ ولی بی ولی عروسک
رفت سمت در تا بره که برگشت سمتم....
_ آماده شو امشب میریم به ی مهمونی..
۱۱۸.۷k
۰۳ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.