⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 77
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
هردو خندیدیم و وارد اتاق شدیم...
نگاهی به اتاق انداختم...تا به حال این اتاق و بالکنش رو ندیده بودم! ساک
لباس هام رو روی تخت گذاشتم و شالمو رو از سرم برداشتم و به سمت بالکن رفتم... گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد...
دیانا :< سالم مهشی.. >
مهشاد با استرس گفت :< دیاجونم؟خوبی؟ سالمی؟ آسیب ندیدی؟ >
خندیدم و گفتم :< ترمز بگیر بابا.. سالمم آسیبم ندیدم >
مهشاد :< الهی مهشی فدات شه...ببخشید بخدا شمالم نتونستم بیام...خواستم بیام که نشد فردا با محراب راه میوفتیم
میایم... >
دیانا :< اِ...نکنی اینکارو ها! مثلا ماه عسل رفتین.. خوش باشین... >
مهشاد :< نه باید بیایم یه فکری بکنیم خونت که سوخته...باید دنبال خونه باشیم.. >
دیانا :< فعال خونه ی ارسلان اینام...یه چند روزی اینجا میمونم تا خونه پیدا کنم...شما همون
تاریخ عادی خودتونو بیاین >
مهشاد :< راحتی اونجا؟ >
خندیدم و گفتم :< جایی که عشقم باشه من ناراحت باشم؟ >
اونم خندید و گفت :< چه عشقم عشقم میکنه...باشه بابا! فهمیدم راحتی...یعنی جات عالیه! کاری باری؟ >
دیانا :< هر چند غیر ممکنه اما سعی کن بدون من بهت خوش بگذره >
قهقه ای زد و گفت :< بابا خونه ی خودتو که آتیش زدی لااقل سقفای خونه ی آزیتا خانومو نریز.. امر دیگه؟ >
دیانا :< سوغاتی ام یادت نره >
مهشاد :< بچه پررو >
دیانا :< درس پس میدیم استاد! >
مهشاد :< خب دیگه.. خوب بخوابی خداحافظ >
به تقلید از ارسلان گفتم :< شبت پُر پشه! بای >
گوشی رو قطع کردم و لبخندی زدم...
ارسلان :< تقلید کار... >
با وحشت به سمت راستم برگشتم که متوجه بالکنی که بالکن اتاق خودم شدم...
دیانا :< تو اینجا چیکار میکنی؟ >
ارسلان :< حق موندن تو اتاق خودمو ندارم؟ >
دیانا :< اتاق توئم بالکن داره؟ >
ارسلان :< خب آره >
چشمامو ریز کردمو گفتم :< فالگوش؟ >
با تته پته گفت :< اوم...اومده بودم هوا خوری.. >
دیانا :< منم که عرعر...گوشام مخملی! >
خندید و گفت :< عه؟ ببینم گوشاتو خانمِ عرعر >
سرمو به نشونه ی تاسف تکون دادم و وارد اتاقم شدم...
صدای خنده اش اومد و اونم وارد اتاقش شد...
#نویسنده🎀
جدیدا درصد شیطنت میون این دوتا چه زیاد شده بود! و هر لحظه که می گذشت دردصد عشق شون هم بیشتر.. 3>
پارت 77
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
هردو خندیدیم و وارد اتاق شدیم...
نگاهی به اتاق انداختم...تا به حال این اتاق و بالکنش رو ندیده بودم! ساک
لباس هام رو روی تخت گذاشتم و شالمو رو از سرم برداشتم و به سمت بالکن رفتم... گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد...
دیانا :< سالم مهشی.. >
مهشاد با استرس گفت :< دیاجونم؟خوبی؟ سالمی؟ آسیب ندیدی؟ >
خندیدم و گفتم :< ترمز بگیر بابا.. سالمم آسیبم ندیدم >
مهشاد :< الهی مهشی فدات شه...ببخشید بخدا شمالم نتونستم بیام...خواستم بیام که نشد فردا با محراب راه میوفتیم
میایم... >
دیانا :< اِ...نکنی اینکارو ها! مثلا ماه عسل رفتین.. خوش باشین... >
مهشاد :< نه باید بیایم یه فکری بکنیم خونت که سوخته...باید دنبال خونه باشیم.. >
دیانا :< فعال خونه ی ارسلان اینام...یه چند روزی اینجا میمونم تا خونه پیدا کنم...شما همون
تاریخ عادی خودتونو بیاین >
مهشاد :< راحتی اونجا؟ >
خندیدم و گفتم :< جایی که عشقم باشه من ناراحت باشم؟ >
اونم خندید و گفت :< چه عشقم عشقم میکنه...باشه بابا! فهمیدم راحتی...یعنی جات عالیه! کاری باری؟ >
دیانا :< هر چند غیر ممکنه اما سعی کن بدون من بهت خوش بگذره >
قهقه ای زد و گفت :< بابا خونه ی خودتو که آتیش زدی لااقل سقفای خونه ی آزیتا خانومو نریز.. امر دیگه؟ >
دیانا :< سوغاتی ام یادت نره >
مهشاد :< بچه پررو >
دیانا :< درس پس میدیم استاد! >
مهشاد :< خب دیگه.. خوب بخوابی خداحافظ >
به تقلید از ارسلان گفتم :< شبت پُر پشه! بای >
گوشی رو قطع کردم و لبخندی زدم...
ارسلان :< تقلید کار... >
با وحشت به سمت راستم برگشتم که متوجه بالکنی که بالکن اتاق خودم شدم...
دیانا :< تو اینجا چیکار میکنی؟ >
ارسلان :< حق موندن تو اتاق خودمو ندارم؟ >
دیانا :< اتاق توئم بالکن داره؟ >
ارسلان :< خب آره >
چشمامو ریز کردمو گفتم :< فالگوش؟ >
با تته پته گفت :< اوم...اومده بودم هوا خوری.. >
دیانا :< منم که عرعر...گوشام مخملی! >
خندید و گفت :< عه؟ ببینم گوشاتو خانمِ عرعر >
سرمو به نشونه ی تاسف تکون دادم و وارد اتاقم شدم...
صدای خنده اش اومد و اونم وارد اتاقش شد...
#نویسنده🎀
جدیدا درصد شیطنت میون این دوتا چه زیاد شده بود! و هر لحظه که می گذشت دردصد عشق شون هم بیشتر.. 3>
۱۴.۷k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.