𝑺𝒉𝒐𝒕 4 🌒⛓️
𝑺𝒉𝒐𝒕 4 🌒⛓️
ا/ت : میگم میگم
جیمز : خب منتظرم
ا/ت : خب...وقتی بابام به مامانم خیانت میکرد من هنوز بدنیا نیومده بودم وقتی بدنیا اومدم اونطوری که مامانم میگفت اونا یه پسر داشتن که 3 سالش بود وقتی مامانم بهش گفت که چرا بهم خیانت میکنی و اینا بابام چاقو رو برداشت و مامانمو کشت و...با زن و بچش فرار کرد من همونجا تو خونه تنها با جنازه مامانم مونده بودم همسایه ها که صدای منو شنیدن اومدن و منو بردن پیش پلیس پلیسم منو برد پرورشگاه و تا 18 سالگی رو اونجا گذروندم و این داداش ناتنیمم چون که باباش یه بچه ی دیگه داره ازم متنفره و میخواد منو اذیت کنه یا بهتره بگم..منو بکشه و از دستم راحت بشه
پوزخند زدم
جمیز : این آدم کجاس؟ کجا زندگی میکنه؟
بهش نگاه کردم
ا/ت : نمیدونم 2 ساله اینجام از هیچ جا خبر ندارم
جیمز : اسمشو بگو با مشخصات من پیداش میکنم
ا/ت : ولش کن...مهم نیست
جیمز : ا/ت گفتم بگو یا خودم مجبورت کنم که بگی
خندیدم چاره ای نیست
بهش مشخصاتو و اسمو دادم
از کنارم بلند شد
جیمز : تو استراحت کن اینجا نگهبان داره من یه کاری دارم میرم زود میام
بهش لبخند زدم
ا/ت : باشه
رفتش چشمامو بستم و نفهمیدم کی خوابم برد
*فلش بک به 2 روز بعد*
ا/ت ویو
اون روز از بیمارستان مرخصم کردن و منو اوردن اینجا توی زندان از تنبیهم گذشتن اگرنه حالم بدتر میشد شکمم کبود شده بود و زخمای عمیق داشت پانسمان شده بود باید هرروز پانسمانو عوض کنم ولی من نمیتونم درست ببندمش برای همین جیمز برام میبست امروز هیچکس نیومده دیدنم حتی جیمزم خبری ازش نیست نشسته بودم یه گوشه و به دیوار خیره شده بودم که با صدای در برگشتم سمتش جیمین بود
جیمین : بلند شو باید بریم
ا/ت : کجا
جیمین : بیا خودت میفهمی
بلند شدم و دنبالش رفتم به اتاق تَه راهرو رفت اینجا خیلی سرد بود
درو باز کرد
جیمین : برو داخل
بدون حرفی رفتم داخل اتاق درو بست و خودش اومد تو اتاق
جیمین : برو اونجا بشین
نگاه کردم اینجا فقط یه میز هست
جیمین : نشنیدی چی گفتم؟
ا/ت : چرا؟
جیمین : خودت میفهمی
ا/ت : اینجا کمبود صندلی هست ک
نزاشت حرفمو تموم کنم و گفت :
جیمین : میشینی یا بشونمت
میدونستم جر و بحث باهاش هیچ نتیجه ای نداره پس رفتم و نشستم رو میز با باند و کِرِم اومد سمتم گذاشتشون روی میز
جیمین : امروز جیمز نمیتونه بیاد
خودم فهمیدم منظورش چیه
جیمین : لباستو بده بالا
کاری که گفتو کردم بهش زل زده بودم
جیمین ویو
نگاه های سنگینشو روی خودم حس میکردم بدون اینکه چشم از کارم بردارم گفتم :
جیمین : به چی نگاه میکنی؟
ا/ت : به تو
خندیدم و یکم از باند جدیدو باز کردم و بعد از زدن کرم بستم دور شکمش تمام مدت بهم خیره شده بود به چشماش نگاه کردم
جیمین : به چی نگاه میکنی؟
ا/ت : خب به تو دیگه
جیمین : من نگاه دارم؟
ا/ت : هوم
جیمین : بلند شو بریم
دستشو گرفتم تا کمکش کنم بیاد پایین هنوز زخماش خوب نشده بود دستاش یخ بود
جیمین : چرا دستات یخ کرده؟
ا/ت : یعنی مشخص نیست؟
ا/ت : چون اینجا سرده
راست میگفت چون اتاق ته راهروعه خیلی سرده اصلا حواسم نبود
ا/ت : میگم میگم
جیمز : خب منتظرم
ا/ت : خب...وقتی بابام به مامانم خیانت میکرد من هنوز بدنیا نیومده بودم وقتی بدنیا اومدم اونطوری که مامانم میگفت اونا یه پسر داشتن که 3 سالش بود وقتی مامانم بهش گفت که چرا بهم خیانت میکنی و اینا بابام چاقو رو برداشت و مامانمو کشت و...با زن و بچش فرار کرد من همونجا تو خونه تنها با جنازه مامانم مونده بودم همسایه ها که صدای منو شنیدن اومدن و منو بردن پیش پلیس پلیسم منو برد پرورشگاه و تا 18 سالگی رو اونجا گذروندم و این داداش ناتنیمم چون که باباش یه بچه ی دیگه داره ازم متنفره و میخواد منو اذیت کنه یا بهتره بگم..منو بکشه و از دستم راحت بشه
پوزخند زدم
جمیز : این آدم کجاس؟ کجا زندگی میکنه؟
بهش نگاه کردم
ا/ت : نمیدونم 2 ساله اینجام از هیچ جا خبر ندارم
جیمز : اسمشو بگو با مشخصات من پیداش میکنم
ا/ت : ولش کن...مهم نیست
جیمز : ا/ت گفتم بگو یا خودم مجبورت کنم که بگی
خندیدم چاره ای نیست
بهش مشخصاتو و اسمو دادم
از کنارم بلند شد
جیمز : تو استراحت کن اینجا نگهبان داره من یه کاری دارم میرم زود میام
بهش لبخند زدم
ا/ت : باشه
رفتش چشمامو بستم و نفهمیدم کی خوابم برد
*فلش بک به 2 روز بعد*
ا/ت ویو
اون روز از بیمارستان مرخصم کردن و منو اوردن اینجا توی زندان از تنبیهم گذشتن اگرنه حالم بدتر میشد شکمم کبود شده بود و زخمای عمیق داشت پانسمان شده بود باید هرروز پانسمانو عوض کنم ولی من نمیتونم درست ببندمش برای همین جیمز برام میبست امروز هیچکس نیومده دیدنم حتی جیمزم خبری ازش نیست نشسته بودم یه گوشه و به دیوار خیره شده بودم که با صدای در برگشتم سمتش جیمین بود
جیمین : بلند شو باید بریم
ا/ت : کجا
جیمین : بیا خودت میفهمی
بلند شدم و دنبالش رفتم به اتاق تَه راهرو رفت اینجا خیلی سرد بود
درو باز کرد
جیمین : برو داخل
بدون حرفی رفتم داخل اتاق درو بست و خودش اومد تو اتاق
جیمین : برو اونجا بشین
نگاه کردم اینجا فقط یه میز هست
جیمین : نشنیدی چی گفتم؟
ا/ت : چرا؟
جیمین : خودت میفهمی
ا/ت : اینجا کمبود صندلی هست ک
نزاشت حرفمو تموم کنم و گفت :
جیمین : میشینی یا بشونمت
میدونستم جر و بحث باهاش هیچ نتیجه ای نداره پس رفتم و نشستم رو میز با باند و کِرِم اومد سمتم گذاشتشون روی میز
جیمین : امروز جیمز نمیتونه بیاد
خودم فهمیدم منظورش چیه
جیمین : لباستو بده بالا
کاری که گفتو کردم بهش زل زده بودم
جیمین ویو
نگاه های سنگینشو روی خودم حس میکردم بدون اینکه چشم از کارم بردارم گفتم :
جیمین : به چی نگاه میکنی؟
ا/ت : به تو
خندیدم و یکم از باند جدیدو باز کردم و بعد از زدن کرم بستم دور شکمش تمام مدت بهم خیره شده بود به چشماش نگاه کردم
جیمین : به چی نگاه میکنی؟
ا/ت : خب به تو دیگه
جیمین : من نگاه دارم؟
ا/ت : هوم
جیمین : بلند شو بریم
دستشو گرفتم تا کمکش کنم بیاد پایین هنوز زخماش خوب نشده بود دستاش یخ بود
جیمین : چرا دستات یخ کرده؟
ا/ت : یعنی مشخص نیست؟
ا/ت : چون اینجا سرده
راست میگفت چون اتاق ته راهروعه خیلی سرده اصلا حواسم نبود
۱۲۴.۷k
۱۵ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.